آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله ذهن » تابستان و پاييز 1380 - شماره 6 و 7 (از 177 تا 212)
عنوان مقاله: محتوای نفسانی (36 صفحه)
نويسنده : کیم، جگون
مترجم : علی زمانی، امیر عباس
چکیده :
کلمات کلیدی :
ذهن » شماره 6 (صفحه 177)

«محتواى نفسانى»*

اشاره

ما داراى احوال نفسانى متنوّعى از قبیلِ «امید»، «باور» و «شک» هستیم. گاهى این احوال متنوّع که از رهیافت‏هاى مختلفى حکایت مى‏کنند، داراى محتواى نفسانى (mentalcontent) یکسانى هستند که از وضعِ امور به‏گونه‏اى خاص حکایت مى‏کند.

ولى چه چیزى سبب شده است تا این احوال التفاتى تنها واجد این محتواى نفسانى خاص گردیده و مشتمل بر محتواى نفسانى دیگرى نباشند.

مؤلف ابتدا نظریه تفسیر اساسى را مطرح نموده و از طریق آن سعى در کشف دنیاى نفسانى و معنایى بومیان براساس مشاهده رفتارشان مى‏کند و در ادامه از «رهیافت ناواقعگرایى محتوایى» نام برده و به نقد و بررسى آن مى‏پردازد. در مقابل این رهیافت «نسبیت‏گرایى محتوایى» قرار دارد که به جاى قبول عدم قطعیّت در وجود باور، وجود یا عدم یک باور را وابسته به یک نظام تفسیرى مى‏داند. پس از نقد

ذهن » شماره 6 (صفحه 178)

و بررسى این دیدگاه، نویسنده به دفاع از یک رهیافت واقعگرایانه در باب احوال نفسانى پرداخته و آن را نوعى «واقعگرایى محتوایى» مى‏نامد.

ادامه بحث، اختصاص به بررسى «رهیافتِ علّى ـ تلازمى» دارد که براساس آن ریشه تفاوتِ در محتویات متفاوتى که به احوال نفسانى نسبت داده مى‏شوند، در بیرون از سیستم‏هاى ادراکى فاعلهاى شناسایى دانسته شده و تفاوت در متعلَق عینى ادراک به‏عنوان علتِ تفاوت در محتویات نفسانى معرّفى مى‏گردد. باورهایى که محتوایشان به دلیل ارتباط با خارج متعیّن شده باشند، باورهاى داراى «محتواى باز یا گسترده» هستند که در مقابل باورهایى قرار دارند که محتوایشان صرفا براساس امور درونى تعیّن یافته‏اند. این باورها داراى محتواى «بسته یا محدود» هستند.

براى اثبات این عقیده که اکثر باورهاى ما داراى «محتواى باز» هستند نویسنده به بررسى دو آزمایش فکرى مى‏پردازد و در پایان نتیجه مى‏گیرد که بسیارى از باورها و دیگر احوال التفاتى ما، اگر نگوئیم همه آنها، داراى محتواى باز هستند که بوسیله عواملى در بیرون از فاعل شناسایى متعین مى‏گردند.

* * *

شما امیدوارید که فردا روز صافى باشد و من بر این باورم که چنین خواهد بود. اما مارى در این شک دارد و در واقع امیدوار است که حقّ با او باشد. ما در اینجا داراى احوال نفسانى متنوّعى هستیم: «امیدِ» شما به اینکه فردا روز صافى باشد، «باورِ» من، و «شکِّ» مارى نسبت به اینکه (وضع) چنین باشد.

همه این احوال، گرچه احوالِ اشخاصِ مختلفى هستند و از رهیافت‏هاى مختلفى حکایت مى‏کنند (باور، امید و شکّ)، داراى محتواى یکسانى هستند که با جمله «فردا روز صافى خواهد بود» بیان شده است. و این محتوا وضعیت خاصى از امور یعنى یک روزِ صافْ بودن فردا را بیان مى‏کند . شناساهاى مختلف ممکن است معروض رهیافت‏هاى التفاتى یکسانى نسبت به این امر (صاف بودن) باشند و شناساى واحد هم ممکن است معروض رهیافت‏هاى التفاتى مختلفى

ذهن » شماره 6 (صفحه 179)

نسبت به این امر باشد. به طور مثال، شما به این امر باور دارید و نسبت به آن مطمئن هستید ولى اندکى بعد نسبت به آن بى‏باور مى‏گردید. ولى به‏واسطه چه چیزى این احوال التفاتى داراى این محتوا بوده و از وضع امور خاصى حکایت مى‏کنند؟ اینکه این احوال فقط داراى این محتواى خاص بوده و محتواى دیگرى ندارند، نمى‏تواند امر ساده (پیش‏پا افتاده)اى باشد و باید تبیینى داشته باشد. این، سؤالِ اساسى در باب محتواى نفسانى است. این سؤال را مى‏توان به شیوه دیگرى مطرح نمود. فقط انسانها نیستند که احوال نفسانى بامحتوا دارند، بلکه همه انواع حیوانات محیطشان را از طریق حواس متنوع خود ادراک نموده، این اطلاعات را ساخته و پرداخته نموده، ذخیره کرده و براى هدایت رفتارشان بکار مى‏گیرند. ما انسانها این کارها را به شیوه‏هاى متمایز خودمان انجام مى‏دهیم ولى این شیوه‏ها احتمالاً به طور بنیادین با شیوه‏هاى دیگر انواعِ حیوانات متفاوت نیستند. بنابراین واضح است که برخى حالات فیزیکى ـ بیولوژیکى سازوکارها، احتمالاً احوال مغزى یا سیستم‏هاى عصبى آنها، مى‏توانند حامل اطلاعاتى درباره محیطشان بوده که از اینگونه یا آنگونه بودن محیطشان حکایت مى‏کنند (به طور مثال اینکه اینجا سیب سرخى وجود دارد و آنجا یک چیزى قهوه‏اى شبیه به گاو و مانند آن هست). این تصاویر را پردازش نموده، ذخیره کرده، از آنها استنتاج نموده و آنها را براى هدایت اعمال و رفتارشان در تطابق با محیطشان بکار برند. یعنى مى‏گوئیم که این احوال فیزیکى ـ بیولوژیکى داراى محتواى حکایتگرى هستند و آنها «درباره» امور درونى یا بیرونى ارگانیسمى بوده و «از چنین یا چنان بودن آنها حکایت مى‏کنند». در یک کلام این احوال داراى «معنا» هستند. ولى چگونه چنین حالتى، شاید یک حالت پیچیده عصبى، داراى معنا شده است؟ واقعا چه چیزى سبب شده است که هیئت خاصى از رشته‏هاى عصبى یا الگوى خاصى از فعالیت آنها از وضع امور خاصى چون بودن سیبى سرخ بر روى میز به جاى بودن گاوها در کانادا یا نبودن چیزى به طور کلى، حکایت کند؟

این سؤال درباره ماهیت محتواى نفسانى، سؤال دیگرى را به‏همراه خواهد داشت، سؤال درباره اینکه چگونه محتویات به احوال نفسانى اشخاص و دیگر سیستم‏هاى التفاتى نسبت داده مى‏شوند؟ ما به طور معمول احوال با محتوا را به اشخاص، حیوانات و حتى برخى سیستم‏هاى غیر بیولوژیک اسناد مى‏دهیم. اگر چنین کارى نمى‏کردیم و اسناد باورها، امیال، عواطف، و مانند آن به

ذهن » شماره 6 (صفحه 180)

همنوعان خود را متوقف مى‏ساختیم، حیاتِ جمعى ما مسلّما دچار فروپاشى فراگیرى مى‏گردید. (در این‏صورت) درک یا پیش‏بینى اندکى از آنچه مردم دیگر انجام خواهند داد وجود مى‏داشت و این امر تعاملات بین اشخاص را به شدت تضعیف مى‏کرد. علاوه بر این با نسبت دادن این احوال به خویش است که خود را به عنوان شناسنده و عامل مى‏شناسیم. به خود نسبت دادن باورها، آروزها و امورى از این دست، احتمالاً، پیش شرط شخصیت است. علاوه بر این ما اغلب چنین احوالى را به حیوانات غیرانسان و سیستم‏هاى الکترونیکى یا ماشینى محض نسبت مى‏دهیم. بر چه اساسى احوال محتوادار را به اشخاص و دیگر سیستم‏ها و ارگانیسم‏ها نسبت مى‏دهیم؟ به هنگام انجام دادن این کار از چه روند و اصولى پیروى مى‏کنیم؟ همانگونه که خواهیم دید این دو سؤال، یکى درباره ماهیت محتواى نفسانى و دیگرى درباره نسبت دادن آن، به طور تنگاتنگى با یکدیگر مرتبطند.

نظریه تفسیر

فرض کنید که شما انسان‏شناس ـ زبان شناسى هستید که قبیله‏اى از مردم را ملاقات مى‏کنید که قبل از شما هرگز به وسیله بیگانه‏اى ملاقات نشده‏اند. وظیفه شما یافتن چیزى است که این مردم به آن باور دارند، به خاطر مى‏آورند، آرزو، امید یا ترس و... دارند ـ یعنى تعیین «دنیاى نفسانى» آنها ـ و فراهم نمودن یک فرهنگ لغت و دستور زبان براى زبان آنها ـ یعنى توانایى فهم گفتارشان. پس طرح شما دو جنبه‏اى است: تفسیر اذهان آنها و تفسیر گفتارشان. این طرح، طرح «تفسیر اساسى» است: شما در پى آن هستید که از ابتدا و بدون هیچ سابقه‏اى، تفسیرى از گفتار و احوال نفسانى بومیان یک منطقه براساس مشاهده خود از رفتار آنها (و از جمله رفتار گفتاریشان) بدون کمک گرفتن از مترجم بومى یا فرهنگ لغت بنا کنید.

ولى طرح دو جنبه‏اى تعیین باورها، آرزوها و بقیه (احوال) دنیاى نفسانى بومیان و فهم گفتار آنها با هم مرتبط و وابسته است. بخصوص، از میان همه احوال نفسانى، مى‏توان باور را به‏عنوان در دست دارنده کلید تفسیر اساسى ملاحظه کرد: باور، پیوند اصلى میان اظهارات یک گوینده و معانى آنهاست. اگر یک متکلم بومى صادقانه جمله S را اظهار کند، و S به این معنا باشد که خرگوشى در حال رفتن است، در اینصورت متکلّم باور دارد که خرگوشى در حال رفتن است.

ذهن » شماره 6 (صفحه 181)

برعکس، اگر متکلم باور داشته باشد که خرگوشى در حال رفتن است و جمله S را براى بیان این باور بکار برد، Sبه این معناست که خرگوشى در حال رفتن است. اگر شما مى‏دانستید که گفتار بومى را چگونه تفسیر کنید، یافتن آنچه که بدان باور دارد با مشاهده رفتارِ گفتاریش به نسبت آسان بود (شما مى‏توانید از او بپرسید که آیا به Pباور دارد یا نه؟ و سپس ببینید که در پاسخ چه مى‏گوید). اگر شما معرفتِ کاملى به باور او در موقعیت خاصّى داشتید، تفسیر اظهارات او در آن موقعیت ـ آنچه از کلماتش قصد مى‏کند ـ تا حدى آسان بود. ولى شما معرفتى به هیچ‏یک از این دو ندارید و با مشاهده چگونگى رفتار او در بافت محیطش، باید هر دو را به‏دست آورید. پس سه متغیّر دخیل، وجود دارد: رفتار، باور و معنا.

یکى از این سه متغیر، یعنى رفتار، معلوم است، زیرا شما مى‏توانید آن را مشاهده کنید، و حال باید آن دو نامعلوم، یعنى باور و معنا بدست آورید. از کجا شروع مى‏کنید؟ فرض کنید که شما مى‏بینید یکى از بومیان به نام کارل به طور ایجابى جمله «regnet Es» را آنگاه و فقط آنگاه که در اطرافش باران مى‏بارد اظهار مى‏دارد. شما الگوى رفتارى مشابهى را در بسیارى دیگر از همزبانان کارل مشاهده مى‏کنید و فرضیات کلى زیر را طرّاحى مى‏نمایید:

(R) متکلّمان به زبان L (که آنرا به این اسم خواهیم نامید) Es regnet را در زمان t اظهار مى‏کنند اگر و فقط اگر در آن زمان در اطرافشان باران ببارد.

با توجه با این فرضیه، در سر پروراندن دو فرضیه زیر طبیعى خواهد بود: (S) در زبان L «Es regnet» به این معناست که باران مى‏بارد (در اطراف گوینده). (M) هنگامیکه متکلّمان به زبان L«Es regnet» را اظهار مى‏کنند (یا آماده اظهار آن هستند) بر این دلالت مى‏کند که آنها باور دارند که (در اطرافشان) باران مى‏بارد و «Es regnet» را براى بیان این باور بکار مى‏برند. به این طریق شما نخستین گام را در راه درک زبان و اذهان بومیان برداشته‏اید، و به نظر مى‏آید که تنها طریق باشد. ولى چه چیزى انتقال از R به S و M را تجویز مى‏کند؟ وقتیکه مى‏بینید کارل کلمات Es regnet را اظهار مى‏کند، خودتان مى‏بینید که در بیرون باران مى‏بارد. شما فرض کرده‏اید که کارل باورى را درباره وضعیت کنونى هوا بیان مى‏کند. این فرض هنگامى تقویت مى‏شود که کارل و دیگر بومیان را مى‏بینید که این کار را در زمانهاى مختلف انجام مى‏دهند. ولى چه باورى؟ محتواى باورى که کارل آن‏را بهنگام اظهار جمله Es regnet بیان مى‏کند، چیست؟ واضح به نظر

ذهن » شماره 6 (صفحه 182)

مى‏رسد که پاسخ این باشد که محتواى این باور این است که «باران مى‏بارد». ولى چرا؟ چرا این باور محتواى «امروز آفتابى است» یا «برف مى‏بارد» را ندارد؟ اصول تلویحى‏اى که به طرد این احتمالات کمک مى‏کنند، کدامند؟

شما محتواى «باران مى‏بارد» را به باور کارل نسبت مى‏دهید زیرا فرض مى‏کنید که «باور او صادق است». شما مى‏دانید یا فرض کرده‏اید که باور او درباره هواى بیرون است و مى‏بینید که باران مى‏بارد. آنچه بدان نیاز دارید و همه آنچه بدان نیاز دارید تا این نتیجه را بدست آورید که باور او داراى محتواى «باران مى‏بارد» است، این فرض دیگر است که باور او صادق است. پس به طور کلى اصل زیر آنچه را که به آن نیاز دارید، به شما مى‏دهد:

[اصل خیرخواهى حسن نیّت] (صادق شمردن باورهاى متکلّم) باورهاى متکلّم، رویهمرفته، صادق هستند. (علاوه بر این، عمدتا در استنتاج کردن درست بوده و در شکل دادن به انتظارات و اخذ تصمیم‏ها معقول مى‏باشند)

با در دست داشتن این اصل، ما مى‏توانیم انتقال از R به S و M را به صورت زیر معنادار سازیم: کارل با اظهار Es regnet باورى را درباره وضعیت کنونى هواى اطرافش بیان مى‏کند و ما بااصل حسن نیّت (صادق شمردن باورهاى متکلّم)، مى‏توانیم فرض کنیم که این باور صادق است. وضعیت هواى کنونى این است که باران مى‏بارد. بنابراین باور کارل داراى این محتوا است که باران مى‏بارد، و او جمله Es regnet را براى بیان این باور بکار مى‏برد (M)، نیز مستلزم این است که Es regnetبه معناى «باران مى‏بارد» است (S).

شما محتواى «باران نمى‏بارد» یا «برف مى‏بارد» را به او نسبت نمى‏دهید زیرا این امر موجب کذب دائمى کارل و دوستانش درباره باریدن یا نباریدن در اطرافشان مى‏گردد. این یک امکان منطقى صرف است؛ هیچ تناقض منطقى‏اى در این فرض وجود ندارد که گروهى از مردم وجود داشته باشند که اغلب به‏طور معمول درباره باریدن باران در اطرافشان خطا کنند، ولى این احتمال امرى نیست که بتوان آن را جدّى گرفت. اگر بخواهیم فرصتى براى ترسیم یک طرح تفسیرى کار آمد داشته باشیم، باید این احتمال را کنار بگذاریم.

به وضوح همان نکات در مورد تفسیر اظهارات درباره رنگها، اشکال و مانند آنها مورد استفاده قرار مى‏گیرند. هنگامیکه کارل و دوستانش به‏گونه‏اى ثابت، وقتیکه به آنها سیب سرخ، گوجه

ذهن » شماره 6 (صفحه 183)

رسیده یا سرخىِ غروب آفتاب را نشان مى‏دهیم با (اظهار) Rot واکنش نشان مى‏دهند و از انجام این واکنش به هنگام نشان دادن لیمو، بادمجان و گلوله‏هاى برف خوددارى مى‏کنند بى‏معنا خواهد بود که گمان کنیم Rot ممکن است به معناى «سبز» باشد و کارل و دوستانش به طور منظم رنگها را نادرست ادراک مى‏کنند و در نتیجه باورهاى خطاآلود فاحشى درباره رنگهاى اشیاى اطراف خود دارند. تنها سخن معقول این است که Rot در زبان کارل به معناى «سرخ» است و کارل این باور (صادق) را بیان مى‏کند که سیبى که در پیش روى او قرارگرفته، سرخ است. این به این معنانیست که بومیانِ ما هرگز باورهاى کاذبى ندارند، آنها ممکن است شمار زیادى باور کاذب داشته باشند. ولى با این فرض که باورهاى آنها بویژه باورهایى درباره خصایص مشاهده‏پذیر ظاهرى اشیاء و حوادث اطرافشان، عمدتا صادق هستند، امیدى به قدم نهادن در دنیاى معرفتى آنان نخواهیم داشت.

بدین‏ترتیب آنچه روى مى‏دهد این است که ما بومیان را به طریقى تفسیر مى‏کنیم که امتیازِ داشتنِ باورهایى که عمدتاً صادق و منسجم هستند به آنان داده مى‏شود ـ بویژه باورهایشان درباره خصائص مشاهده‏پذیر محیطشان. ولى چون ما این تفسیر را انجام مى‏دهیم، بدین معنا خواهد بود که در نزد ما (از دید ما) این باورها عمدتاً صادق و منسجم هستند. بنابراین، براساس تفسیر ما، فاعل‏هاى شناسایى ما با باورهایى همراه خواهند بود که عمدتا با باورهاى ما توافق دارند. نسبت دادنِ سیستم باورها و دیگر احوال التفاتى براى فهم مردم دیگر، آنچه که مى‏گویند و انجام مى‏دهند، ضرورى است. پس (از این امر) لازم مى‏آید که ما فقط قادر به فهم (گفتار و رفتار) کسانى باشیم که سیستم باورشان عمدتاً شبیه سیستم باور ما است.

اصل صادق شمردن باورهاى متکلّم، طرح تفسیرى ما را محتاج به این مى‏کند که به فاعل‏هاى شناساییمان سیستمى از باورها را نسبت دهیم که رویهمرفته صادق است. این اصل، به‏گونه‏اى پیشینى تفاسیرى را که به فاعلهاى شناسایى باورهاى اکثراً کاذب یا ناسازوار را نسبت مى‏دهند کنار مى‏گذارد؛ هر نظام تفسیریى که بر طبق آن باورهاى فاعل شناسایى ما به طور انبوهى خطا بوده یا به طور آشکارى ناسازوار باشند، به همان دلیل نمى‏تواند تفسیرى درست باشد. علاوه بر این ما مى‏توانیم به یک اصل تعمیم داده شده صادق شمردن باورهاى متکلم بیندیشیم که ما را از تفسیر همه احوال التفاتى فاعل‏هاى شناسایى‏مان از جمله آرزوها، تنفّرات،

ذهن » شماره 6 (صفحه 184)

نیّات و دیگر موارد به طریقى که حداکثر سازوارى را در میان خودشان ایجاد نموده و ما را قادر به دادن بهترین معنا به رفتار مشهودشان نماید، بهره‏مند سازد. در هر صورت، ما باید به نکته مهم زیر توجه داشته باشیم: دلیلى وجود ندارد که فکر کنیم در هر طرح تفسیرى‏اى، یک تفسیر بى‏همتاى یگانه وجود دارد که این نیاز را به بهترین وجهى تأمین مى‏کند. این امر روشن است وقتى در این واقعیّت تأمل کنیم که اصل صادق شمردن باورهاى متکلم فقط نیازمند این است که کلّ سیستم باورهاى نسبت داده شده به فاعل شناسایى رویهمرفته صادق باشد، ولى این را به ما نمى‏گوید که کدامیک از باورهاى متکلم باید صادق درآیند. در عمل و نیز در نظر، احتمال وجود ارتباطات یا شبه ارتباطات نامعین و ناپایدار میان تفسیرهاى ممکن وجود دارد: یعنى ما احتمالاً با بیش از یک طرح صادق، معقول و منسجم سرو کار داریم که مى‏تواند همه داده‏هاى مشاهده‏اى را تبیین کند. اگر توجه کنیم که معیارهایمان در مورد انسجام و معقولیت، ملزومِ ابهام و عدم دقت‏اند و کاربرد آنها در موقعیت‏ها و مصادیق خاص، احتمالاً ابهام‏آمیزخواهد بود مى‏توانیم دریابیم که به طور یقینى در اغلب موارد امر به همین منوال است. بهر تقدیر، با ملاحظه یک مثال ساده به‏آسانى مى‏توان دید که چگونه عدم قطعیّت تفسیرى، مى‏تواند پدید آید.

ما کارل را در حالى مى‏بینیم که دارد برگهاى اسفناج خام را مى‏خورد. او چرا این کار را انجام مى‏دهد؟ مى‏توانیم به سادگى ببینیم که جفت‏هاىِ نامعیّنِ «میل ـ باور» فراوانى وجود دارند که مى‏توانیم آنها را به کارل نسبت دهیم و تبیین خواهند کرد که چرا کارى چنین کارى را انجام مى‏دهد. براى مثال:

کارل باور دارد که خوردن اسفناج خام بنیه‏اش را بهبود مى‏بخشد، و او به تقویت بنیه‏اش مشتاق است.

کارل باور دارد که خوردن اسفناج خام به او کمک مى‏کند تا از مشکل تنفسى خود نجات پیدا کند، و او از این مشکل ناخشنود است.

کارل باور دارد که خوردن اسفناج مادرش را خشنود خواهد کرد، و او هر کارى را براى جلب رضایت مادرش انجام خواهد داد.

کارل باور دارد که خوردن اسفناج خام مادرش را به خشم خواهد آورد، و او در پى آن است که تا جایى که ممکن است مادرش را آزار دهد. و تبیین‏هاى بى‏پایان دیگرى از این قبیل.

ذهن » شماره 6 (صفحه 185)

مى‏توانیم متوقّع باشیم که بسیارى از این تبیین‏هاى بالقوه را، با مشاهده بیشتر رفتار کارل و ملاحظه انسجام آن با دیگر باورها و تمایلاتى که مى‏خواهیم به او نسبت دهیم کنار بگذاریم. ولى مشکل است که تصور کنیم این امر (مشاهده بیشتر رفتار کارل و...) جز یکى، همه جفت‏هاى میل ـ باور ممکن فراوانى که مى‏توانند اسفناج خوردن کارل را تبیین کنند کنار مى‏گذارد. به‏علاوه، اگر در پى ایجاد هماهنگى جدّى در هر کجاى سیستم تام و تمام باورها، تمایلات و دیگر احوال نفسانى کارل باشیم هر یک از این جفت‏ها را ـ هر یک که باشد ـ مى‏توان نگاه داشت.

پس فرض کنید که دو طرح تفسیرى براى احوال نفسانى کارل وجود دارد که تا آنجا که ما مى‏توانیم معین کنیم، اصل صادق شمردن باورهاى متکلم را به یک میزان تأمین نموده و به طور همسان رفتار کارل را تبیین مى‏کنند، و یکى از این نظام‏ها به کارل این باور را نسبت مى‏دهد که خوردن اسفناج خام براى تقویت بنیه شخص خوب است و دیگرى در عوض این باور را به او نسبت مى‏دهد که خوردن اسفناج مادرش را خشنود مى‏کند. تا آنجا که به تئورى تفسیر مربوط مى‏شود، این طرحها با یکدیگر پیوسته‏اند و هیچ یک از آن دو را نمى‏توان بهتر از دیگرى شمرد. ولى واقع امر در مورد نظام باور کارل چیست؟ آیا او به اینکه خوردن اسفناج به تقویت بنیه‏اش کمک مى‏کند. باور دارد یا ندارد؟

دو رهیافت ممکن، وجود دارد که شخص مى‏تواند در پاسخ به این سؤالات در پیش گیرد. رهیافت نخست این است که تفسیر به عنوان سنگ بناى زیرین احوال نفسانى داراى محتوا لحاظ گردد و اظهار شود که باور داشتن کارل به اینکه P هست به این معناست که این باور جزئى از بهترین نظام کامل (یعنى حداکثر صادق، منسجم و تبیین‏گر) باورها، تمایلات و دیگر احوال نفسانى‏اى است که باید به کارل نسبت داده‏شود و واقعیت دیگرى وجودندارد که تعیین‏کند آیا کارل داراى این باور هست یا نه. وقتى طرحهاى تفسیرى متعدّدى براى نخستین و این باور که Pمؤلّفه هیچ یک از این طرحها نیست به یکدیگر پیوسته باشند، در این‏صورت هیچ واقعیتى درباره وجود واقعى داشتن یا نداشتن آن باور وجود ندارد. بنابراین، اینکه آیا کارل به Pباور دارد یا نه، سؤالى بدون یک پاسخ معین است. براى اطمینان یافتن، سؤال درباره این جزء خاص از باور را مى‏توان با مشاهده بیشتر (رفتار) کارل حل نمود؛ اما در عین حال حتى وقتى تمامى مشاهدات هم انجام گیرد، مسلما عدم تعین‏هایى باقى خواهد ماند. برخى در این نوع موضع، روایتى از

ذهن » شماره 6 (صفحه 186)

«ناواقعگرایى محتوا» خواهند دید: اگر باورها در میان هویّات موجود عینى جهان باشند، آنگاه یا کارل باور دارد به اینکه اسفناج خام براى بنیه‏اش خوب است یا باور ندارد. باید واقعیتى درباره وجود این باور، مستقل از هر طرح تفسیرى کل‏گرا وجود داشته باشد، که شخص ممکن است براى تبیین کلّ رفتار کارل تدارک ببیند. پس اگر وجود باورها در حقیقت نامتعین باشد به‏نظر مى‏رسد باید نتیجه بگیریم که آن باورها جزئى از واقعیت عینى نیستند. به وضوح همین نتیجه در مورد همه احوال نفسانى داراى محتوى صدق مى‏کند.

یک سیر تحقیقى بدیل ممکن است به جاىِ ناواقعگرایى محتوا به نسبیت‏گرایى محتوا منجر شود: به جاى قبول عدم قطعیت وجود باور، شخص ممکن است به این معتقد شود که آیا یک باور خاص منسوب به یک طرح تفسیرى وجود دارد یا نه. این سؤالى نیست که بتوان به طور مطلق و مستقل از هر گزینش طرح تفسیرى بدان پاسخ داد. اینکه آیا کارل داراى آن باور خاص هست یا نه، مبتنى بر طرح تفسیرى‏اى است که ما سیستم باور کارل را در ارتباط با آن ملاحظه مى‏کنیم. ولى نسبیت‏گرایى‏اى از این دست. سؤالات مشکل و گیج‏کننده مابعدالطبیعه‏اى را پدید مى‏آورد. براى «وجود داشتن یک باور در ارتباط با یک طرح» با چه چیزى باید شروع کرد؟ آیا چیزى بیش از این است که «این طرح مى‏گوید که آن باور وجود دارد»؟ اگر چنین است آیا نباید سؤال دیگرى را بپرسیم که آیا آنچه این طرح مى‏گوید صادق است؟ ولى این سؤال، ما را درست به معناىِ غیرنسبى وجود باور برمى‏گرداند. علاوه بر این، آیا همه هستى منسوب به این یا آن طرح است یا فقط هستىِ باور است که بدین طریق، نسبى است؟ در هر دو صورت معماها و سؤالات بسیار دیگرى در انتظار ماست.

ما به سوى این ملاحظات رهنمون شده‏ایم با این فرض که تفسیر، براى وجود باور و دیگر احوالِ نفسانى، بنیادى است. ولى مى‏توانیم بپرسیم که آیا این فرض به‏گونه‏اى نهانى پرسش بردار نیست؟ تفسیر مستلزم وجود مفسّر است، و مفسّر خودش سیستمى التفاتى است؛ شخصى با باورها، آرزوها و امورى از این قبیل. ما آرزوها و باورهایش را چگونه توضیح مى‏دهیم؟ چگونه احوال التفاتى او محتواى خود را به‏دست مى‏آورند؟ و هنگامیکه او سعى مى‏کند تا توافق میان باورهایش و باورهاى فاعل شناسایى‏اش را به حداکثر برساند، چگونه مى‏فهمد که به چه چیزى باور دارد؟ یعنى «خود ـ تفسیرى چگونه ممکن است»؟ آیا ما نیازى به گزارش چگونگى امکان

ذهن » شماره 6 (صفحه 187)

شناخت محتویات باورها و آرزوهایمان نداریم؟ آیا ما فقط به درون خود نظر مى‏کنیم، آیا آنها فقط براى این در آنجایند که «ما آنها را ببینیم»؟ واضح است که رهیافت تفسیرى نسبت به محتواى نفسانى باید، به منظور اجتناب از دور، در برابر مسأله خود ـ تفسیرى قرار داشته باشد.

به طور جایگزین، شَخص مى‏تواند دیدگاه واقعگرایانه‏اى نسبت به احوال نفسانى داشته باشد، با پافشارى بر اینکه باید واقعیتى در مورد وجود باور کارل درباره اسفناج، مستقل از هر نظام تفسیرى، وجود داشته باشد. اگر کارل یک سیستم التفاتى اصیل و واقعى است، باید پاسخ معینى به این سؤال که آیا او داراى این باور هست یا نه، وجود داشته باشد؛ اینکه کسى در تلاش براى تفسیر کارل هست یا نه، یا اینکه هر طرح تفسیرى درباره سیستم باور کارل چه مى‏گوید، باید کاملاً غیرمرتبط با آن پرسش باشد. این، واقعگرایىِ محتوا است؛ موضعى که به تفسیر فقط به عنوان طریقى براى آشکار نمودن چیستى نظام باور کارل و نه به‏عنوان مقوم این نظام، مى‏نگرد. بنابراین به تفسیر، فقط کارکردى (نقشى) معرفت‏شناختى داده شده است، نقشِ تعیینِ محتواى احوال التفاتى‏اى که یک فاعل شناسایى خاص دارد؛ تفسیر نقش وجود شناختىِ زمینه‏سازى وجود آنها را ندارد. شما ممکن است که واقعگرایى محتوایى را خوشایند بدانید. اگر چنین باشد، کار بیشترى براى انجام دادن هست؛ شما باید گزارش واقعگرایانه جایگزینى از مقوماتِ محتواى احوال نفسانى فراهم نمائید.

«رهیافت علّى ـ تلازمى»

مگسى در میدان دید قورباغه‏اى پرواز مى‏کند، زبان قورباغه بیرون آمده و مگس را به دام مى‏اندازد. محتواى ادراک بصرى قورباغه، یک مگس متحرّک است. حال فرض کنید در جهانى بسیار شبیه جهان ما (یا در منطقه ناشناخته‏اى از این جهان) قورباغه‏هایى درست شبیه به قورباغه‏هاى ما وجود دارند، ولى هیچ مگسى وجود ندارد. در عوض در اینجا «شمى‏هایى» (خزندگان بسیار کوچکى) هستند که تقریباً اندازه، شکل و رنگ قورباغه‏هاى زمینى را دارند و درست همچون مگس‏هاى ما در اطراف پرواز کرده و به همان شیوه‏اى رفتار مى‏کنند که مگس‏هاى (جهانِ) ما بدان عادت دارند. در آن جهان، قورباغه‏ها از شمى‏ها و نه از مگس‏ها، تغذیه مى‏کنند. حال در این جهان یک شمى در میدان دید قورباغه‏اى عبور مى‏کند، قورباغه زبانش ر

ذهن » شماره 6 (صفحه 188)

بیرون آورده و آن را شکار مى‏کند. محتواى این ادراک بصرى قورباغه چیست؟ درک بصرى قورباغه چه چیزى را نشان مى‏دهد؟ پاسخ آشکار است: یک شمى متحرّک را. از منظر چشم‏اندازهاى درونى، هیچ تفاوتى بین حالت ادراکى قورباغه این جهانى و آن جهانى وجود ندارد. هر دو لکه سیاه متحرّکى را که به سرعت در میدان دیدشان عبور مى‏کند، نشان مى‏دهند.

در عین حال، ما محتویات متفاوتى را به آنها نسبت مى‏دهیم و این تفاوت در بیرون از سیستم ادراکى قورباغه‏ها ریشه دارد. این تفاوت در نوع متعلق شناختى است که در نسبتى خاص با احوال ادراکى قورباغه‏ها قرار گرفته است. تنها در این موارد خاص نیست که یک مگس موجب پیدایش حالت ادراکى قورباغه ما (قورباغه زمینى) و یک شمى موجب پیدایش حالت متناظرى در قورباغه غیرزمینى مى‏گردد. واقعیت کلى‏ترى نیز وجود دارد و آن این که زیست‏گاه قورباغه زمینى مشتمل بر وجود مگس‏ها است و نه شمى‏ها و در آنجا قورباغه‏ها با مگس‏ها سر و کار دارند و با آنها به طور روزمره در ارتباط ادراکى و ارتباطات علّى دیگر مى‏باشند. عکس این مطلب در مورد شمى‏ها و قورباغه‏هاى غیرزمینى صادق است.

فرض کنید تحت یک شرایط طبیعى خاص، حالت خاصى از یک ارگانیسم به‏گونه‏اى منظم و ثابت با حضور یک اسب «دگرگون» مى‏شود یعنى این حالت خاص در شما وقتى و فقط وقتى رخ مى‏دهد که اسبى در اطراف شما حاضر باشد (و شما نیز بدانید که اسبى در اطراف شما حاضر است) پس پیدایش این حالت مى‏تواند به عنوان «معرف» حضور یک اسب، به‏کار آید. این حالت حامل اطلاع از «اسب» (یا اسبى در نزدیکى حضور دارد) است. به نظر درست مى‏آید بگوئیم این حالتى است که با حضور اسب دگرگون مى‏شود؛ حضور یک اسب را نشان مى‏دهد و حضور یک اسب را به عنوان محتوا دارا مى‏باشد. پیشنهاد این است که چیزى شبیه این توجیه، مى‏تواند براى توجیه محتواى التفاتى (حالات نفسانى) به طور عام مفید باشد و این همان رهیافت علّى ـ تلازمى است. به‏نظر مى‏رسد این رهیافت همانطور که در مثال مگس شمى دیدیم به‏خوبى از عهده توجیه محتویات احوال ادراکى برآید.

من (رنگ) سرخى را ادراک مى‏کنم و حالت ادراکى من محتواى «سرخى» دارد زیرا من داراى نوعى تجربه ادراکى هستم که نوعاً با حضور شى‏ء سرخ مرتبط است (و در واقع معلول حضور آن است). خواه من رنگ سرخ را ادراک کنم و خواه سبز را. این ادراک ارتباط اندکى با خصایص ذاتى

ذهن » شماره 6 (صفحه 189)

احوال درونى من دارد. در عوض، این ادراک به طور ذاتى بر خصایص اشیائى که من با آنها روابط ادراکى ـ علّى دارم، مبتنى است. آن احوال درونى‏اى که به طور نوعى، معلول اشیاء سرخند یا با حضور اشیاء سرخ نزدیک، مرتبطند داراى «محتواى سرخ» هستند نه به خاطر خصایص ذاتیشان بلکه به خاطر همان دلیلى که بیان شد (خصایص اشیاء ادراک شده). این رهیافت چگونه احوال التفاتى را به طور کلى به خوبى توجیه مى‏کند؟ ما مى‏توانیم قرائت ساده‏اى از این رهیافت (شاید هم چیزى شبیه به این) را بررسى نمائیم. C سوژه: فاعل‏شناسایى S، به محتواى P باور دارد. (یعنى S باور دارد که P) درست در همین مورد، در شرایط مطلوب، S داراى این باور است، اگر و فقط اگر P در خارج حاصل آید. براى عملى و کارآمد نمودن C، ما باید آن را به موارد «باورهاى مشاهده‏اى»؛ باورهایى درباره موضوعاتى که به طور حسى قابل مشاهده براى S هستند، محدود کنیم؛ زیرا (C) وقتى بر باورهایى چون باور به اینکه خدا وجود دارد یا نور با سرعت معینى حرکت مى‏کند و باورهایى درباره امور انتزاعى (مثل این باور که فرضیات کوانتوم صادق‏اند)، اطلاق مى‏گردد، به طور آشکارى غیرقابل قبول است. اصل (C) نسبت به باورهاى مشاهده‏اى از قبیل باور به این‏که گل‏هاى سرخ روى میز من وجود دارند یا باور به اینکه اسبها در میدان هستند، قابل قبول‏تر است. شرط «تحت شرایط مطلوب» (در اصل C) گنجانده شده است. براى این‏که وضعیت P (مثلاً حضور اسبها در میدان) بتواند با باور فاعل شناسایى S به Pمرتبط شود، یا سبب باور S به P گردد، ادراک مطلوبى باید فراهم آید. شرایطى از قبیل این‏که اندامهاى بصرى Sبه‏گونه درستى عمل نمایند، وضعیت روشنایى مطلوب باشد، توجه S آشفته نگردد و... ولى مشکلات حادّى در مورد (C) وجود دارد که در ذیل آنها را برخواهیم شمرد. به هر حال (C) فقط یک قرائت ابتدایى و شتابزده (بدون تأمل و درنگ) از این رهیافت است و هیچ یک از این اعتراضات را نباید به عنوان ضربه فلج‏کننده‏اى بر خود این رهیافت عام به‏شمار آورد.

1ـ فرض کنید این باور که اسبهایى در میدان وجود دارند، به طور ثابتى با حضور اسب‏ها در میدان مرتبط است. ولى باور با حضور ژنهاى اسبها در میدان نیز مرتبط است (زیرا ژنهاى اسبها به طور ثابتى باحضور اسبها مرتبطند). بر طبق (C) کسى‏که اسبها را در میدان مشاهده مى‏کند، باید داراى این باور باشد که ژنهاى اسب‏ها نیز در میدان وجود دارند، ولى این لازمه به طور یقینى خطا است علاوه بر این، این باور که اسب‏هایى در میدان وجود دارند با طیف خاصى از پرتوهاى

ذهن » شماره 6 (صفحه 190)

نورى که به‏واسطه اسبها منعکس مى‏شوند و از میدان به مشاهده‏گر منتقل مى‏شوند نیز همراه است ولى، در مقابل، مشاهده‏گر باور ندارد که پرتوهاى نورى به سوى او منتقل شده‏اند. پس مشکل عام این است که: توجیهى مانند (C) نمى‏تواند بین باور به P با محتوایش و باور به qبا محتوایش، اگر P و qبه طور ثابتى با یکدیگر مرتبط باشند، تفکیک نماید؛ زیرا (C) مستلزم این است که در مورد دو وضعیت P و qکه به طور ثابتى با یکدیگر مرتبطند، شخص تنها در صورتى به p باور داشته باشد که به qهم باور داشته باشد. این استلزام در بادى امر خطا به‏نظر مى‏رسد (و بین این دو استلزامى وجود ندارد.)

2ـ کسى که به اسب‏هاى حاضر در میدان نگاه مى‏کند، آیا داراى این باور است که اسبهایى در میدان وجود دارند؟ لزوماً نه، زیرا ممکن است که وجودشناسى او مستلزم (باور به) اشیاء کامل (به عنوان یک کل تام و تمام) مانند اسب‏ها و گاوها نباشد بلکه فقط اشیائى از قبیل اجزاء اسب، قطعات زمانى اسبها و امورى از این قبیل را شامل شود. اگر چنین باشد، محتواى باور او این نیست که اسبهایى در میدان وجود دارند بلکه این است که اجزاى اسب (به طور غیرمجزّا) در میدان وجود دارند.

3ـ باور در صورتى «کل‏نگر» است که آنچه شما بدان باور دارید به طور قاطعى متأثر از باورهاى دیگر شما باشد. هنگامى‏که شما چهره‏هاى شبیه به اسب را در میدان مشاهده مى‏کنید، اگر کسى که به او اعتماد دارید به شما بگوید در اینجا اسبهاى مصنوعى (مقوّایى) بسیارى براى تفریح بچه‏ها قرار داده شده است یا اگر باور داشته باشید که گرفتار توهّم شده‏اید یا امورى از این قبیل، ممکن نیست باور داشته باشید اسبهایى در میدان وجود دارند. توجیهات تلازمى (ارتباطى) باورها، حداقل باورهاى مشاهده‏اى را در اساس «ذره‏اى» قرار مى‏دهد (جزءنگر هستند)، ولى حتّى باورهاى مشاهده‏اى ما بوسیله دیگر باورهاى ما محصور شده‏اند و روشن نیست که رهیافت تلازمى (ارتباطى) چگونه به این جنبه از نظام باور، خواهد پرداخت.

4ـ باور به این‏که اسبهایى در میدان وجود دارند نه تنها بوسیله اسبهاى موجود در میدان بلکه به‏وسیله گاوها و گوزن‏هاى در تاریکى (هواى گرگ و میش)، اسبهاى مصنوعى در مسافتى دور، اسبهاى الکترونیکى و مانند اینها نیز پدید مى‏آید. در واقع، این باور به طور ثابت‏ترى با انفصالىِ «اسبها یا گاوها یا گوزن‏هاى در تاریکى یا اسبهاى مصنوعى و...» متلازم (همبسته) است. در

ذهن » شماره 6 (صفحه 191)

این‏صورت چرا ما نباید بگوئیم: هنگامى‏که شما به اسبهاى در میدان نگاه مى‏کنید، باور شما داراى این محتواست که «اسبها یا گاوها یا گوزنهاى در تاریکى یا اسبهاى مصنوعى یا اسبهاى الکترونیکى وجود دارند»؟ این به اصطلاح، مشکل انفصالى براى رهیافت «تلازمى ـ علّى» به مشکل غیرقابل حلّى تبدیل شده است. این مشکل به طور حادّى مورد بحث قرار گرفته است ولى راه‏حل مناسبى که بر آن اتفاق‏نظر وجود داشته باشد، به چشم نمى‏خورد.

در اینجا رهیافت تلازمى با برخى مشکلات ابتدایى مواجه است. از جمله این پرسش قابل طرح است که: آیا مى‏توان بدون آسیب‏رسانى به روح «تحویلى ـ طبیعت‏گرایانه» این رهیافت بر این مشکلات فائق آمد یا خیر؟ و تا چه میزانى مى‏توان فائق آمد؟ به احتمال قریب به یقین اکثر این مشکلات در واقع مشکلاتى جدى نبوده و با توضیحات و الحاقات بیشترى مى‏توان آنها را برطرف نمود. شاید این رهیافت امیدوارکننده‏ترین و در واقع، تنها رهیافت کارآمد و مفیدى باشد که نوید ارائه توجیهى «طبیعت‏گرایانه» و خالى از اشکال را از محتواى نفسانى مى‏دهد.

«محتواى باز و محتواى بسته»

یکى از مسائلى که توجیه تلازمىِ (علّى) محتواى نفسانى، آن را برجسته مى‏کند این است که: محتوا ارتباط وثیقى با آنچه که در جهانِ بیرون از مرزهاى فیزیکى سوژه (فاعل شناسایى) مى‏گذرد، دارد. تا آنجا که به امور درونى (آنچه در درون مى‏گذرد) مربوط مى‏شود، قورباغه‏زمینى و قورباغه غیرزمینى غیرقابل تمیز هستند. آنها در حالت ادراکى عصبى یکسانى قرار دارند. هر دو نقطه سیاه متحرکى را مى‏بینند ولى در مقام توصیفِ محتواى حکایتگر احوالشان (آنچه که قورباغه‏ها مى‏بینند) ما به عوامل محیطى قورباغه‏ها توجه مى‏کنیم. حال مورد ساده‏ترى را در نظر بگیرید:

پیتر به گوجه‏اى نگاه مى‏کند و مارى نیز به گوجه‏اى (گوجه‏اى متفاوت ولى فرض کنیم که این گوجه فاسد شده است) و پیتر نیز گمان مى‏کند که «این گوجه فاسد شده است». از نقطه نظر درونى، تجربه ادراکى مارى از تجربه ادراکى پیتر غیرقابل تمیز است (ما مى‏توانیم فرض کنیم که احوال عصبى آنها هم کاملاً شبیه باشند) و آنها افکارشان را با به‏کار بردن کلمات یکسانى بیان مى‏کنند ولى این امر واضح است که محتویات باورشان متفاوت است زیر آنها به اشیاء متفاوتى

ذهن » شماره 6 (صفحه 192)

مى‏پردازند، باور مارى درباره چیزى است که او به آن نظر مى‏کند و باور پیتر درباره چیز نسبتاً متفاوت دیگرى است. علاوه بر این باور مارى ممکن است در کل صادق و باور پیتر کاذب باشد.

براساس فهم استاندارد (معیارین) از معناى «محتوا»، باورهاى با محتواى یکسان باید یا با هم صادق و یا با هم کاذب باشند (یعنى محتویات، «شرایط صدق‏اند»). به‏طور آشکارى این حقیقت که باورهاى پیتر و مارى محتواى متفاوتى دارند، معلول امورى بیرون از آن باورهاست. تفاوت در محتوا را نمى‏توان براساس امور درونى درک‏کنندگان (آنچه که در درون مُدرکها مى‏گذرد) تبیین کرد. پس به‏نظر مى‏آید که دستکم در موارد مشابه دیگر، محتویات باور با حکایت از شرایط گفته شده و اوضاع و احوالى بیرون از شخص باورمند، متمایز یا متفرّد مى‏گردند. گفته شده است باورهایى که محتوایشان به این طریق متفرّد (متعیّن) شده باشند، داراى محتواى «باز» یا «گسترده» هستند. در مقابل، باورهایى که محتوایشان صرفاً براساس امور درونى باورمندان (آنچه در درون معتقدان به آنها مى‏گذرد) تعین یافته‏اند، داراى «محتواى بسته» هستند.

به عنوان یک توجیه بدیل مى‏توانیم بگوئیم محتواى یک حالت التفاتى فقط در صورتى «بسته» است که این محتوا تابع خصائص درونى ـ ذاتى فاعل شناسایى‏اى باشد که در این حالت قرار دارد و در غیر این‏صورت محتوایى «باز» (گسترده) است. این امر مستلزم آن است که دو فرد که به طور دقیق در همه جهات درونى ـ ذاتى شبیه هستند، داراى باورهاى با محتواىِ بسته یکسانى باشند ولى در باورهاى داراى محتواى باز ممکن است از هم جدا شوند. بنابراین دو قورباغه ما به طور دقیقى در جهات درونى ـ ذاتى شبیه یکدیگرند ولى در آنچه احوال حسى آنها نشان مى‏دهد، شبیه نیستند. پس محتویات این احوال به لحاظ درونى تابع (احوال درونى) نبوده و بنابراین باز (گسترده) هستند. آزمایش‏هاى فکر شناخته شده متعددى براى متقاعد کردن بسیارى از فیلسوفان نسبت به این امر که اکثر باورهاى معمول ما (و دیگر احوال التفاتى ما) داراى محتواى باز هستند و این‏که باورها و امیالى که ما داریم امرى متعلق به آنچه که در درون ذهنها یا مغزهاى ما مى‏گذرد، نیستند، مفید بوده‏اند. در میان این آزمایشهاى فکرى، دو آزمایش زیر، اوّلى از ان هیلارى پوتنام و دوّمى به‏وسیله تایلوبورک، صورت گرفته است به طور خاصّى مؤثر واقع شده‏اند.

ذهن » شماره 6 (صفحه 193)

آزمایش فکرى (1): زمین و شبه زمین

سیاره‏اى شبیه به زمین را در منطقه‏اى دور از فضا فرض کنید که جز یک مورد،درست شبیه به زمین محل سکونت ماست. در زمین مشابه، مادّه شیمیایى خاصى با ساختار مولکولى ×YZ، که داراى همه خصایص مشاهده‏پذیر آب است (شفاف است، شکر و نمک را حل مى‏کند، تشنگى را برطرف مى‏نماید، آتش را خاموش مى‏کند و در صفر درجه سانتیگراد منجمد مى‏شود و...)، جایگزین آب شده است. از این‏رو دریاچه‏ها و اقیانوس‏هاى زمین مشابه با ×YZ(نه با o2H) پرشده‏اند و ساکنان آنجا به هنگام تشنگى ×YZ مى‏نوشند، شستشویشان را در ×YZانجام مى‏دهند و...

برخى از ساکنانِ زمین مشابه به زبان انگلیسى صحبت مى‏کنند، که از انگلیسى زمینیان غیرقابل تفکیک است و عبارت «آب» را به همان طریقى استعمال مى‏کنند که ما بکار مى‏بریم. ولى تفاوتى بین انگلیسى ما و انگلیسى متداول در زمین مشابه، وجود دارد و آن اینکه «آبِ» ساکنان زمین مشابه و «آبِ» ما به امور متفاوتى اشاره مى‏کنند (همانگونه که منطقیون مى‏گویند: آنها «مدلولهاى» متفاوتى دارند). اوّلى به «×YZ» اشاره مى‏کند نه به آب و دوّمى به آب اشاره مى‏کند نه به ×YZ. اگر شما نخستین ملاقات‏کننده زمین مشابه باشید و حقیقت را در مورد «آبِ» زمین مشابه بیابید، ممکن است به دوستانتان در زمین این‏گونه گزارش دهید: نخست گمان کردم ماده شفّافى که اقیانوس‏ها و دریاچه‏هاى اطراف را پرکرده است، آب است و این مادّه واقعاً شبیه آب ما به‏نظر مى‏رسید و مزّه‏اى شبیه به آن داشت ولى من به‏درستى دریافتم که این مادّه هرگز آب نیست و گرچه مردم آنجا آن را «آب» بنامند این مایع در واقع «×YZ» است نه آب. شما کلمه «آبِ» ساکنان آنجا را به کلمه انگلیسى «water» ترجمه نمى‏کنید. شما به ابداع کلمه جدیدى، شاید «twater» نیازمند خواهید بود. پس احساس معنایى وجود دارد که برحسب آن معنا، «آب» ساکنان زمین مشابه و «آبِ» ما معانى متفاوتى دارند گرچه آنچه در درون ذهنها و سرهاى ساکنان زمین مشابه مى‏گذرد ممکن است به طور دقیقى همان چیزى باشد که در درون ما مى‏گذرد و رفتار گفتارى ما در به‏کار بردن هر دو کلمه نیز غیرقابل تفکیک باشد. این تفاوت معنایى بین «آبِ» ما و «آبِ» ساکنان زمینِ مشابه در شیوه‏اى که ما احوال نفسانى زمینیان و ساکنان زمین مشابه را توصیف مى‏کنیم، متبلور مى‏شود.

ذهن » شماره 6 (صفحه 194)

هنگامى‏که یکى از ساکنان زمین مشابه به پیشخدمت مى‏گوید: «لطفاً یک لیوان آب براى من بیاور» او (با اظهار این جمله) تمایل خود را به «twater» اظهار مى‏کند و ما هم گزارش خواهیم کرد که او مقدارى twater مى‏خواهد نه آب.

هنگامى‏که یک زمینى همان سخن را بگوید، او میل به آب را ابراز مى‏کند و ما هم خواهیم گفت که او آب مى‏خواهد. شما باور دارید که آب مرطوب است و همتاى شما (ساکن در زمین مشابه) باور دارد که ماب (twater) مرطوب است و قِس على‏هذا. خلاصه این‏که زمینیان به آب مى‏اندیشند و به آب تمایل دارند در حالى‏که ساکنان زمین مشابه به ماب مى‏اندیشند و به آن تمایل دارند. البته این تفاوت، معلول عوامل محیطى بیرون از فاعل شناسایى‏اى است که داراى این باورها و تمایلات است.

فرض کنید فضانورد زمینى، به‏نام جونز، بر سطح زمین مشابه فرود آید. البته او در ابتدا نمى‏داند مایعى که در دریاچه‏ها مى‏بیند و از شیرها خارج مى‏شود، آب نیست. میزبان ساکنانِ زمین مشابه لیوانى از این مایع شفاف به او مى‏دهد. او گمان مى‏کند که «این یک لیوان آبِ سردِ عالى است، درست همان چیزى که نیاز دارم». باور جونز را به اینکه لیوان پر از آب سرد است، در نظر بگیرید، این باور خطا است. زیرا این لیوان به جاى آب، پر از ×YZ یا ماب است. گرچه او بر روى زمین مشابه، در محیطى پر از «ماب» (twater) و به دور از آب است، ولى هنوز هم گرفتار معیارهاى زمینى است. کلمات و افکار او در تطابق با معیارهاى رایج در زمین، معنا و تعیّن مى‏یابند. آنچه که این مثال نشان مى‏دهد این است که «ارتباطات» گذشته اشخاص با محیطشان در تعیین معانى و محتویات اندیشه آنها نقش دارد. اگر جونز براى مدّت طولانى‏اى در زمین مشابه ماندگار شود ما کلمه «آب» او را بالمآل به معناى ماب تفسیر مى‏کنیم و به جاى افکار ناظر به آب، افکار مربوط به ماب را به او نسبت مى‏دهیم، هرچند به سختى مى‏توان گفت که این تحوّل به طور دقیق در چه زمانى پدید مى‏آید. اگر این ملاحظات در کل درست باشد، نشان مى‏دهد دو نظریه‏اى که احوال نفسانى را تابع احوال فیزیکى مى‏دانند، نارسا هستند.

دلیل اوّل این است که معانى اظهارات ما به طور کلى تابع احوال فیزیکى روانشناختى درونى ما نیستند. ساکنان زمین مشابه در همه جهات مرتبط با حیات درونى ما، هم فیزیکى و هم روانى، غیرقابل تفکیک از ما هستند. با این وصف، کلماتِ ما داراى معانى متفاوتى هستند. م

ذهن » شماره 6 (صفحه 195)

مى‏توانیم همتایى براى شما در آن زمین مشابه فرض کنیم که حتى تمام مولکولهاى او با شما یکسان است. شما و او هنگامى‏که کلمه ماب را بکار مى‏برید، در حالت عصبى یکسانى قرار دارید ولى کلمه ماب شما به معناى «آب» است و «آب» او به معناى «ماب».

دومین دلیل که ارتباط بى‏واسطه‏اى با ما دارد، این است که محتویات باورها و دیگر احوال التفاتى نیز نمى‏توانند تابع احوال روانشناختى ـ فیزیکىِ درونىِ ما باشند.

شما افکارى درباره آب دارید در حالى‏که همتاى شما در زمین افکارى مشابه درباره ماب دارد. و دلیل قوى‏اى بر این نظر وجود دارد که باورها بوسیله محتوا تعیّن مى‏یابند؛ یعنى باورهاى با محتواى یکسان به عنوان یک نوع باور یکسان و باورهاى با محتواى متفاوت، تحت انواع متفاوت باور به‏حساب مى‏آیند. باورهاى خاصى که شما بدانها معتقدید بر ارتباط گذشته و کنونى شما با اشیاء و حوادث محیطتان و نیز بر آنچه در درون شما مى‏گذرد، مبتنى هستند. همین امر در مورد دیگر احوال نفسانى متضمّن محتوا صادق است. اگر این سخن به طور کلى درست باشد، این آزمایش فکرى وجود محتواى باز (گسترده) را اثبات مى‏کند.

آزمایش فکرى (2): آرتریتس و تارتریتس

شخصى به نام «فِرِد» را در دو وضعیّت در نظر بگیرید:

1ـ «وضعیت واقعى»: فِرِد در این وضعیت فکر مى‏کند که داراى «آرتریتس» به معناى التهاب استخوانها است. (در واقع این کلمه به معناى التهاب مفاصل است). فِرِد پس از احساس درد و تورّم در رانش، به پزشکش مراجعه و اظهار ناراحتى مى‏کند و مى‏گوید: «من در رانم آرتریتس دارم». دکتر به او مى‏گوید: مردم فقط در مفاصلشان ممکن است آرتریتس داشته باشند. حال دو نکته را به خاطر داشته باشید:

اوّل این‏که فِرِد قبل از صحبت کردن با دکترش باور داشت که در رانش آرتریتس دارد و دوّم این‏که این باور خطا بود.

2ـ «وضعیت خلاف واقع»: در این وضعیت هیچ چیزى نسبت به فِرِد دگرگون نشده است. او در رانش احساس درد و تورّم مى‏کند و به پزشکش مراجعه و اظهار ناراحتى مى‏کند و فریاد مى‏زند که «من در رانم آرتریتس دارم». آنچه که در وضعیت خلاف واقع متفاوت است، به کاربرد کلمه

ذهن » شماره 6 (صفحه 196)

«آرتریتس» در عرفِ گفتارى فِرِد مربوط مى‏شود. در وضعیتى که ما فرض نمودیم، این کلمه براى دلالت بر التهاب استخوانها و نه فقط التهاب مفاصل استخوان بکار رفته است یعنى فِرِد در وضعیت خلاف واقع برخلاف وضعیت واقعى، فهم درستى از واژه آرتریتس دارد. پس فِرِد در وضعیت خلاف واقع هنگامى‏که اظهار مى‏کند «من در رانم آرتریتس دارم»، باورِ صادقى را بیان مى‏کند ولى ما باور فِرِد را درباره وضعیت رانش چگونه گزارش خواهیم داد؟ یعنى چگونه آن را به زبان خودمان (در این جهان) درخواهیم آورد؟ ما نمى‏توانیم بگوئیم فِرِد باور دارد که در رانش آرتریتس دارد زیرا در زبان ما آرتریتس به معناى التهاب مفاصل است، حال آن‏که او مسلما التهاب مفاصل ندارد و این موجب کذب باورش خواهد شد. ما ممکن است عبارت جدیدى چون «tharthritis» (تارتریتس) به معناى التهاب استخوانها و نیز مفاصل ابداع کنیم (تا بخشى از زبان ما باشد) و بگوئیم فِرِد در وضعیّت خلاف واقع باور دارد که «او در رانش تارتریتس دارد». دوباره به دو نکته توجّه کنید:

اوّل این‏که: فِرِد در وضعیت خلاف واقع باور ندارد که در رانش آرتریتس دارد بلکه او باور دارد که در رانش «تارتریتس» دارد.

دوم اینکه: این باور صادق است.

آنچه این آزمایش فکرى نشان مى‏دهد این است که محتواى باور، حداقل به طور جزئى، ولى به‏طور تعیین‏کننده‏اى، بر اعمال گفتارى عرفِ زبانى‏اى که فاعل‏شناسایى را در آن قرار مى‏دهیم مبتنى است. اگر فِرِد در وضعیت واقعى و فِرِد در وضعیت خلاف واقع، را به‏عنوان یک فرد مشخص در نظر بگیریم (یعنى ما فقط خصایص درونى ـ ذاتى او را در نظر بگیریم) عادت‏هاى گفتارى او (که در هر دو وضعیت با لهجه واحدى سخن مى‏گوید) و حیات نفسانى درونیش دقیقاً یکسان است. با این وصف داراى باورهاى متفاوتى در دو وضعیت است:

فِرِد در جهان واقعى باور دارد که در رانش آرتریتس دارد که (باورش) کاذب است ولى در وضعیت خلاف واقع او این باور را دارد که در رانش تارتریتس دارد که (باورش) صادق است. اگر این سخن درست باشد، باورها و احوالِ التفاتى دیگر تابع احوال روانشناختى ـ فیزیکى درونى اشخاص نخواهند بود.

بورگ به طور قابل قبولى استدلال مى‏کند که این مثال را مى‏توان تعمیم داد تا معلوم گردد

ذهن » شماره 6 (صفحه 197)

چگونه تقریباً همه محتویات، باز (گسترده) هستند، یعنى به طور بیرونى تعین یافته‏اند. کلمه «brisket» را در نظر بگیرید: برخى به اشتباه گمان مى‏کنند که brisket فقط به معناى گوشت گاو به‏کار مى‏رود و به آسانى مى‏بینیم که چگونه مى‏توان مثالى شبیه به مثال آرتریتس را فراهم نمود. در واقع همان وضعیت براى هر کلمه‏اى که معنایش به طور ناتمامى فهمیده شود، پدید مى‏آید ـ در واقع هر کلمه‏اى که معنایش «بتواند» به طور ناتمامى فهمیده شود و این تقریباً شامل هر کلمه‏اى مى‏شود ـ هنگامى‏که ما باورهایمان را با استفاده از چنین کلماتى بیان مى‏کنیم، باورهاى ما بوسیله معناى متعیّن اجتماعى این کلمات، متعیّن و مشخص خواهند شد. (فِرِد و «التهاب مفاصلش» را در وضعیت واقعى به‏خاطر بیاورید) و به راحتى مى‏بینیم که چگونه وضعیتى خلاف واقع به سبک مثال بورگ، مى‏تواند براى هر یک از چنین کلماتى فراهم آید. علاوه بر این به نظر ما مى‏رسد که به طور استانداردى باورهایمان را با تمرکز بر کلماتى که براى بیان آنها استفاده مى‏کنیم، متعیّن نمائیم حتّى اگر بدانیم که فهم ما از این کلمات ناتمام یا حتّى احتمالاً معیوب (ناقص) است (چند نفر از ما معناى درست «رهن»، قاضى صلح یا کهکشان را مى‏دانیم؟)

کسى ممکن است استدلال کند که این سخن نشان مى‏دهد اکثر باورهاى روزمره ما مشتمل بر محتویات باز (گسترده) هستند. اگر این سخن درست باشد، به طور طبیعى این سؤال پدید مى‏آید که: آیا باورهایى وجود دارند که محتوایشان بوسیله عوامل بیرونى متعین نشده است؟ یعنى آیا باورهایى با محتواى بسته (محدود) وجود دارد؟ به طور یقینى باورها و احوال التفاتى دیگرى وجود دارند که بیرون از فاعل شناسایى واجد آنها، مستلزم وجود هیچ چیزى یا دالّ بر هیچ چیزى نیستند. به‏طور مثال باور فِرِد به این‏که او درد دارد (او در درد و رنج است) یا این‏که او وجود دارد یا این‏که اسب تک‏شاخى وجود ندارد، نیازمند هیچ چیزى غیر از وجود فرد نیست و به‏نظر مى‏آید که محتواى این باورها مستقل از شرایط بیرون از فرد است. اگر این درست باشد، بسته بودن (محدودیت) این باورها بوسیله ملاحظاتى از آن نوع که از آزمایش فکرى (1) سرچشمه مى‏گرفت، تهدید نمى‏شود. ولى در مورد آزمایش فکرى (2) چه مى‏گوئید؟ باور فرد را به این‏که درد دارد، در نظر بگیرید. آیا مى‏توانیم استدلال بورگ در مورد «دردِ مفاصل» را در مورد مثال «درد» نیز اقامه کنیم؟

ذهن » شماره 6 (صفحه 198)

یقینا برخى افراد ممکن است کلمه درد یا هر اصطلاح احساسى دیگر و نیز التهاب مفاصل و کلماتى از این قبیل را نادرست بفهمند. فرض کنید فِرِد گمان مى‏کند که کلمه «درد»، هم براى دردها و خارش‏هاى شدید و هم در مورد احساس خارش‏هاى ناجور روى شانه به‏کار مى‏رود، او به همسرش درباره «دردهاى» آزاردهنده بر شانه‏اش شکایت مى‏برد. اگر ملاحظات بورگ در اینجا اعمال شوند، باید بگوئیم که فِرِد باورش را به احساس درد در شانه‏اش بیان مى‏کند و این باور، باورى کاذب است. سؤال این است که آیا این سخن آن چیزى است که ما باید بگوئیم یا مى‏توانیم بگوئیم؟ به نظر غیرقابل قبول نمى‏آید که بگوئیم پس از شناختن آنچه در باب کژ فهمى فِرِد از کلمه «درد» و از احساسى که او تجربه مى‏کند، مى‏شناسیم، سخن درست این است که بگوئیم: او باور دارد و در واقع مى‏داند که خارش‏هاى شدیدى در شانه‏اش احساس مى‏کند اما او تنها در گفتن این‏که «دردهایى در شانه‏ام دارم»، احساسش را نادرست مى‏فهمد و از این‏رو باورش را نادرست گزارش مى‏دهد.

اکنون وضعیت خلاف واقع زیر را ملاحظه کنید:

در عرف زبانى‏اى که فِرِد به آن تعلّق دارد، کلمه درد براى دلالت بر دردها و خارشهاى شدید به‏کار مى‏رود. ما چگونه با کلمات خودمان (با زبان خودمان) محتواى باور فرد در وضعیت خلاف واقع را گزارش خواهیم کرد؟ این احتمالات وجود دارد:

1ـ بگوئیم او باور دارد که «دردهایى در شانه‏اش احساس مى‏کند».

2ـ بگوئیم او باور دارد که «خارشهاى شدیدى در شانه‏اش احساس مى‏کند».

3ـ ما کلمه‏اى در انگلیسى نداریم که بتواند براى بیان محتواى باور او به‏کار رود.

(ما مى‏توانیم واژه نو «خارشْ درد» (Painitch) را ابداع نموده و بگوئیم «فِرِد باور دارد که در شانه‏اش احساس خارش درد مى‏کند»)

به وضوح احتمال (1) باید کنار گذاشته شود. اگر احتمال (3) آن چیزى است که باید بگوئیم، استدلال آرتریتس بر این مورد کنونى هم صدق مى‏کند زیرا این استدلال نشان خواهد داد که دگوگونى در محیط اجتماعى فاعل شناسایى مى‏تواند محتواى باورى را که به آن نسبت داده مى‏شود، دگرگون کند ولى آشکار نیست که این احتمال به جاى احتمال (2)، گزینه درست باشد.

پس به‏نظر مى‏رسد این سؤال که: آیا استدلال آرتریتس بر موارد مشتمل بر باورهاى موجود

ذهن » شماره 6 (صفحه 199)

درباره احساسات خود فرد اطلاق مى‏شود یا نه، سؤالى مفتوح است و به‏نظر مى‏رسد دلیلى بر تمایل به گفتن این سخن وجود داشته باشد که فِرِد در جهان واقعى به جاى باور به داشتن دردها، به داشتن خارشهاى شدید باور دارد و دلیلش این است که اگر ما مجبور به گزینش شِقّ اخیر بودیم، این امر موجب کذب باورش مى‏شد (در حالى‏که) این باور، باورى درباره احساسات کنونى خودش است. ولى ما فرض کرده‏ایم که افراد در شرایط طبیعى در تعیین هویّت تجارب حسى فعلیشان گرفتار خطا نمى‏شوند. ضرورتى ندارد که این فرض به‏عنوان یک آموزه فلسفى مورد اختلاف در نظر گرفته شود، احتمالاً، قبول حجّیت اول شخص (متکلّم)در چنین امورى نیز بازتاب اعمال زبانى ـ اجتماعى مشترک ما است. و این امر مى‏تواند بخوبى انواع ملاحظاتى را که به طور قابل قبولى بوسیله بورگ در مورد آرتریتس مطرح شده است بى‏اهمیّت نماید.

نکته قابل ملاحظه دیگر، باورهاى حیوانات بى‏زبان است. آیا گربه‏ها و سگ‏ها داراى باورها و دیگر احوال نفسانى‏اى هستند که بتوان محتوایشان را به صورت «فایدو باور دارد که P» (در حالى‏که Pبراى جمله‏اى اخبارى بکار رود)، گزارش داد؟ به وضوح استدلالهاى به سبک استدلال آرتریتس در مورد چنین باورهایى بکار نمى‏روند زیرا این حیوانات به هیچ عرف زبانى‏اى وابسته نیستند و تنها زبانى که محل بحث است زبان خود ماست یعنى زبان شخصى که چنین باورى را (به خودش) انتساب مى‏دهد. پس باورهاى حیوان به چه معنایى مى‏توانند به طور بیرونى متعّین شوند؟

پاسخ آشکارى به این سؤال ممکن است وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد. ولى به‏هر حال، تا آنجا که به استدلال بورگ مربوط مى‏شود، این مثال مى‏تواند هر دو راه را مسدود نماید. زیرا کسى ممکن است استدلال کند، همانگونه که برخى از فیلسوفان استدلال کرده‏اند، که حیوانات بى‏زبان قادر به داشتن احوال التفاتى (بخصوص، باورها) نیستند و اینکه این امر با قابل اطلاق نبودن استدلال آرتریتس (بر این موارد) مرتبط است. تفاصیل قضیه پیچیده است و ما باید از آنها صرف نظر کنیم. ما به مسئله محتواى بسته (محدود) در بخش آینده باز خواهیم گشت.

ذهن » شماره 6 (صفحه 200)

«ما بعدالطبیعه احوال داراى محتواى باز»

ملاحظات به‏کار رفته در دو آزمایش فکرى نشان داد که بسیارى از باورها و دیگر احوال التفاتى معمولى ما ـ اگر نگوئیم همه آنها ـ داراى محتواى باز (گسترده) هستند؛ محتوایشان «بیرونى» است یعنى آنها، دست کم به نحو جزئى، به‏وسیله عواملى بیرون از فاعل‏شناسایى در محیط اجتماعى و فیزیکىِ فاعل متعیّن شده‏اند.

قبل از این‏که این ملاحظات بیرونى به‏خاطر ما بیایند، فیلسوفان به طور عادى گمان مى‏کنند که باورها، تمایلات و امورى از این قبیل، در ذهن یا حداقل در سر هستند. پوتنام، مبدعِ مثال زمینِ مشابهِ با مایع ×YZ، مى‏گوید: «کیک را هر جور که مى‏خواهید ببرید، معانى فقط در سر نیستند.»

آیا ما باور داریم که باورها و تمایلات در سر یا در ذهن نیستند؟ اگر چنین باشد آنها کجایند؟ بیرون از سر؟ بیائید سه احتمال را بررسى کنیم.

1ـ کسى ممکن است بگوید: این باور که آب با روغن ترکیب نمى‏شود، (به طور خاص) بوسیله آب و روغن تشکیل شده است. این باور خودش، به‏لحاظ برخى معانى شامل موّاد واقعى، آب و روغن، به اضافه شخص که داراى این باور، است. (در سرش این باور را دارد) پاسخ مشابهى در مورد آرتریتس این خواهد بود که باور فِرِد به اینکه او آرتریتس دارد تا حدى بوسیله عرف زبانى او ساخته مى‏شود.

ایده کلى این است که همه عواملى که در تعیین محتواى باورى نقش دارند، به‏لحاظ وجود شناختى مقوّم آن باور هستند و آن باور حالتى است که این مؤلفه‏ها را در درون خویش دربرمى‏گیرد. بنابراین ما تبیین ساده‏اى از چگونگى تفاوت باور شما به اینکه آب مرطوب است، از باور همتاى شما در زمین مشابه به اینکه ماب مرطوب است، داریم.

باور شما به عنوان مقوّم مشتمل بر آب است و باور او نیز به عنوان مقوّم مشتمل بر ماب (twater) است. پس در این رهیافت باورها از سر فاعل شناسایى (مغز او) به جهان بیرون آمده و محدودیتى وجود ندارد که آنها تا به کجا مى‏توانند برسند.

در این رهیافت کل عالم مقوّم باورهاى شما درباره عالم خواهد بود. علاوه بر این به‏نظر مى‏رسد همه باورهاى درباره عالم به طور دقیقى داراى همان مقوّم یعنى عالم هستند. این الفاظ

ذهن » شماره 6 (صفحه 201)

بى‏معنا مى‏نمایند و بى‏معنا هم هستند. ما این را نیز مى‏توانیم دریابیم که این رهیافتِ کلى، تبیینِ علیّتِ باورها را مشکل مى‏گرداند.

2ـ کسى ممکن است این باور را که آب و روغن ترکیب نمى‏شوند، به عنوان رابطه خاصى بین فاعل‏شناسایى از یکسو و آب و روغن از سوى دیگر در نظر بگیرد یا به طور جایگزینى، این باور را به عنوان خصیصه‏اى ارتباطى، به‏حساب آورد. این‏که سقراط با گزانتیپ ازدواج کرده است، حقیقتى ارتباطى (ذات‏الاضافه) است، سقراط داراى خصیصه ارتباطى ازدواج کردن با گزانتیپ است و در مقابل، گزانتیپ نیز داراى خصیصه ارتباطى ازدواج کردن با سقراط. این رهیافت علیّت باورها را انعطاف‏پذیرتر مى‏گرداند.

ما مى‏توانیم بپرسیم و گاهى قادر به پاسخگویى هم هستیم که: چگونه یک فاعل‏شناسایى، حاملِ این رابطه (خاصِ) باور با آب و روغن مى‏گردد؟ درست همانگونه که مى‏توانیم بپرسیم چگونه گزانتیپ داراى خصیصه ارتباطى ازدواج کردن با سقراط گردید؟ ولى درباره دیگر تعیین کننده‏هاى محتوا چه مى‏گوئید؟

همانطور که دیدیم محتواى باور تا حدّى بوسیله استمرار تأثیرهاى متقابل شخصى با محیطش تعیین مى‏شود. در مورد عوامل تعیین‏کننده زبانى اجتماعى، که در مثالهاى بورگ وجود داشت، چه مى‏گوئید؟ این حداقل ناجور مى‏نماید که باورها را به عنوان روابطى بین این عوامل لحاظ کنیم.

3ـ احتمال سوّم این است که باورها را کاملاً براى فاعلهایى که داراى آن باورها هستند، درونى لحاظ کنیم، ولى محتواى آنها را به عنوان دهنده «تعیّناتِ ارتباطىِ» این باورها در نظر بگیریم. بنابراین دیدگاه، باورها ممکن است احوال خنثى یا انواع دیگرى از اَحوالِ فیزیکى ارگانیسم‏ها و نظامهایى باشند که (این احوال) به آنها نسبت داده مى‏شوند. پس محتویات، به عنوان طرق تعیین‏کننده این احوال درونى در نظر گرفته مى‏شوند.

لذا محتویات باز (گسترده)، تعیّناتى هستند که بر حسب یا در تحت الزامات عوامل و شرایط بیرون از فاعل‏شناسایى، یعنى عوامل فیزیکى، و نیز عوامل اجتماعى، عوامل مربوط به گذشته

ذهن » شماره 6 (صفحه 202)

تاریخى و نیز عوامل کنونى متعیّن مى‏شوند. ما مى‏توانیم بوسیله توصیف‏هاى ارتباطى یا با تعیین خصایص ارتباطى سقراط بطور مثال «همسر گزانتیپ» (خصیصه ازدواج کردن با گزانتیپ) «معلّم افلاطون» (خصیصه معلم افلاطون بودن) و مانند آن، به سقراط اشاره یا او را متعین و منحاز گردانیم. ولى این بدین معنا نیست که گزانتیپ یا افلاطون مقوّم سقراط هستند و نه به این معنا که سقراط نوعى هوّیت ارتباطى دارد.

به طور مشابهى وقتى‏که ما باور جونز را متعین مى‏کنیم، مانند باور او به این‏که آب و روغن ترکیب نمى‏شوند، ما این باور را به طور ارتباطى (اضافى)، در ارتباط با آب و روغن، متعیّن مى‏کنیم ولى این بدان معنا نیست که آب و روغن مقوّمات این باورند یا بدین معنا نیست که این باور خودش اضافه‏اى (نسبتى) به آب و روغن است.

اکنون به این رهیافت اخیر، نظر نسبتا تفصیلى‏ترى بیاندازیم. اندازه‏هاى فیزیکى از قبیل جرم و طول را در نظر بگیرید که به‏گونه‏اى معیارى نمونه‏هاى اعلاى خصایص درونى اشیاء مادى شمرده مى‏شوند. ولى ما چگونه جرم یا طول شیئى را معیّن کرده یا اندازه‏گیرى مى‏کنیم؟ پاسخ این است که به طور ارتباطى (در ارتباط با یک شى‏ء دیگر).

گفتن این‏که این میله 5 کیلوگرم جرم دارد، به معناى این است که این میله داراى ارتباط خاصى با مدل بین‏المللى کیلوگرم است (در یک ترازوى هموزن با پنج چیز، استاندارد یک کیلوگرمى است.) همچنین گفتن اینکه این میله 2 متر طول دار دبه معناى این است که این میله دو برابر طول متر استاندارد است (دو برابر مسافتى است که بوسیله نور در جزء خاص معینى از ثانیه در خلاء طى مى‏شود). این خصایص، درونى (ذاتى) هستند ولى تعیّنات یا بازنمایى‏هاى آنها بیرونى و ارتباطى بوده، مشتمل بر ارتباط با اشیاء و اوصاف دیگر در جهان است. در دسترس بودن این بازنمودهاى بیرونى براى استفاده ا از این خصایص در تنسیق قوانین و تبیین‏هاى علمى ضرورى است.

ما در اندازه‏گیریهاى فیزیکى، اعداد را براى دلالت بر خصایص اشیاء بکار مى‏بریم و این اعداد دربردارنده ارتباطات با اشیاء دیگر هستند. به طور مشابهى ما در نظام نسبت دادن باورهاى

ذهن » شماره 6 (صفحه 203)

داراى محتواى باز (گسترده) به اشخاص، قضایا یا جملات داراى محتوا را براى دلالت بر آنها بکار مى‏بریم که این قضایا (اغلب) دربردارنده ارتباطاتى با اشیاء بیرون از اشخاص هستند.

هنگامى‏که ما مى‏گوئیم «جونز باور دارد که آب مرطوب است»، ما جمله محتوایى «آب مرطوب است» را براى تعیین این باور بکار مى‏بریم و تناسب این جمله به عنوان تعین این باور بر ارتباط گذشته و حال جونز با محیطش مبتنى است.

آنچه مثالهاى بورگ نشان مى‏دهد این است که انتخاب جمله‏اى محتوایى، نیز مبتنى بر حقایق زبانى ـ اجتماعى درباره شخص معتقد به این باور است. به یک معنا، ما احوال نفسانى مردمى را که این جملات را بکار مى‏برند اندازه‏گیرى مى‏کنیم، درست همانگونه که اندازه‏هاى فیزیکى را با استفاده از اعداد اندازه‏گیرى مى‏کنیم. علاوه بر این، همانگونه که کاربرد اعداد در اندازه‏گیرى، مبتنى بر ارتباط با اشیاء دیگرى است، کاربرد جملات در تعیین احوال التفاتى نیز مبتنى بر عواملى بیرون از فاعل شناسایى است. در هر دو مورد، آموزندگى و سودمندى تعیناتِ جملات یا اعداد بکار گرفته شده، به طور قاطعى مبتنى بر دخالت عوامل و شرایط بیرونى است.

رهیافتى که هم‏اکنون به طور خلاصه بیان کردیم، غالباً خودش را بر دو رهیافت دیگر تحمیل کرده است. این رهیافت، باورها و دیگر احوال نفسانى را مستقیماً در درون فاعل‏هاى شناسایى متمرکز مى‏کند. آنها احوال درونى اشخاص معتقد به آنها هستند نه چیزى دیگر. این تصویر مابعدالطبیعى، از تصاویر رقیب خود زیباتر است. آنچه «باز» و گسترده است، خود احوال نیست، بلکه توصیفات یا تعیّنات این احوال است. دلایل معتبرى بر باز بودن (گشودگى) تعیّنات محتوایى وجود دارد. زیرا از یک جهت، ما آنها را براى تعیین محتواهاى حکایتگرانه باورها مى‏خواهیم ـ چراکه وضع برخى امور بوسیله باورها نشان داده مى‏شود ـ و عجیب نیست که این امر مستلزم مراجعه به شرایط بیرون از شخص باورمند است و از جهت دیگر انواع الزامات مأخوذ در مثالهاى بورگ براى یکنواختى، ثبات و بین‏الاذهانى بودن اِسنادهاى محتوایى، تعیین کننده و مهم به‏نظر مى‏آیند، ولى این نکته اهمیت دارد که منزلت وجود شناختى احوال درونى را با شیوه‏هاى تعین آن احوال خلط نکنیم.

ذهن » شماره 6 (صفحه 204)

«محتواى بسته»

شما باور دارید که آب آتش را خاموش مى‏کند و جفت (همزاد) شما در زمین مشابه باور دارد که ماب (twater) آتش را خاموش مى‏کند. چیزى که شما به آن باور دارید همان چیزى نیست که جفت (همزاد) شما باور دارد. دو باور داراى محتویات متفاوتى هستند. آنچه که شما به آن باور دارید، همان چیزى نیست که جفت شما باور دارد، ولى رها کردن مطلب در اینجا رضایت‏بخش نیست. به‏نظر مى‏آید که امر مهمى به لحاظ روانشناختى فراموش شده است، و آن این‏که شما و جفتتان در اعتقاد به این باور شریک هستید. بنابه فرض، محتواى بسته، این امر مشترک بین شما و همزادتان را به چنگ آورده است.

نخست این‏که، به‏نظر مى‏رسد ما ارتکاز قوى‏اى بر این امر داشته باشیم که شما و جفتتان در مقام اعتقاد به باورهایى درباره آب و ماب، وضعیت امور یکسانى را به طور مرتب به صورت مفهومى مى‏دهید. هنگامى‏که شما فکر مى‏کنید آب آتش را خاموش مى‏کند، اشیاء به‏گونه‏اى به نظر شما مى‏رسند که باید به همان گونه به نظر جفت شما برسند هنگامى‏که او فکر مى‏کند ماب (twater) آتش را خاموش مى‏کند.

از یک چشم‏انداز روانشناختى درونى، به‏نظر مى‏آید اندیشه شما و اندیشه او داراى مدلول یکسانى هستند. در مقام اندیشیدن به آب، شما چه بسا تصور جوهرى شفاف، سیّال، داراى مزه‏اى خاص و مانند آن را داشته باشید که همان امور را جفت شما در مقام اندیشیدن به ماب داشته باشد. یا مورد قورباغه را در نظر بگیرید. آیا قابل قبول نیست که فرض کنیم قورباغه زمین مشابه که مگسى را مى‏یابد و قورباغه زمین مشابه که شمى‏اى را مى‏یابد، در حالت ادراکى حسى یکسانى قرار دارند؛ حالتى که محتوایش عبارت است از نقطه سیاهى که در مقابل میدان دید پرواز مى‏کند؟

شهود قوّى‏اى ما را به سوى این دیدگاه سوق مى‏دهد که امر مهمى وجود دارد که بین حیات روانشناختى شما و جفتتان و بین حالت ادراکى قوباغه زمینى و قورباغه متعلق به زمین مشابه مشترک است و به طور معقولى مى‏تواند «محتوا» نامیده شود.

ذهن » شماره 6 (صفحه 205)

دوم این‏که، رفتارهاى خودتان و جفتتان را در نظر بگیرید. آنها وجوه مشترک زیادى را نشان مى‏دهند. هنگامى‏که شما تختتان را در میان شعله‏هاى آتش مى‏بینید بر آن آب مى‏ریزید و هنگامى‏که جفت شما تختش را در آتش مى‏بیند بر آن ماب مى‏ریزد.

اگر شما زمین مشابه را مى‏دیدید و در آنجا تختى را غرق در آتش مى‏دیدید، شما هم بر آن ماب مى‏ریختید (و بالعکس اگر جفت شما زمین را مى‏دید). رفتار شما در مورد آب، با رفتار او در مورد ماب یکسان است. علاوه بر این، رفتار شما یکسان باقى خواهد ماند، اگر ماب در هر جایى جانشین آب شود. و رفتار او نیز یکسان باقى خواهد ماند اگر آب جانشین ماب شود.

اغلب چنین به نظر مى‏رسد که گویى تفاوت بین آب و ماب به لحاظ روانشناختى براى تبیین یا تعلیل رفتار بى‏ربط است، یعنى تفاوت بین فکر آب و فکر ماب در زمینه تبیین یا تعلیل روانشناختى بى‏فایده مى‏نماید. به‏نظر مى‏رسد آنچه که براى تبیین روانشناختى مهم است، چیزى است که شما و جفتتان در آن شریک هستید، یعنى افکار با محتواى بسته (محدود). از اینرو این سؤال مطرح مى‏شود که آیا نظریه روانشناختى، نیازى به محتواى باز دارد؟ آیا این نظریه با محتواى محدود به تنهایى مى‏تواند فراهم آید (با فرض وجود چنین چیزى)؟ ما مثالهایى از باورها را دیده‏ایم که به طور قابل قبولى مبتنى بر وجود هیچ چیزى بیرون از فاعل‏شناسایىِ معتقد به آنها نیستند؛ مانند باور شما به این‏که وجود دارید، در درد و رنج هستید، اسبهاى تک شاخ وجود ندارند و مانند آنها.

گرچه ما این سؤال را که «آیا استدلال آرتریتس در مورد آنها بکار مى‏رود یا نه» بى پاسخ رها کردیم، ولى آنها حداقل نسبت به فاعل شناسایى، «درونى» یا «ذاتى» هستند. به این معنا که براى پدید آمدن این باورها نیاز به چیزى بیرون از فاعل شناسایى وجود ندارد. به نظر مى‏آید هیچ دلیلى وجود ندارد تا گمان کنیم پیدایش این باورها به طور منطقى مستلزم وجود امرى بیرون از شخص باورمند باشد و از اینرو، این باورها تنها مبتنى بر عوامل درونى باورمند هستند.

به‏هرحال نگاهى دقیق به این وضعیت، آشکار مى‏کند که برخى از این باورها فقط بر احوال درونى باورمند مبتنى نیستند. زیرا ما مجبوریم درگیر بودن فاعل شناسایى در باور را ملاحظه

ذهن » شماره 6 (صفحه 206)

کنیم. باور مارى به این‏که او درد دارد را در نظر بگیرید. محتواى این باور این است که او درد دارد. این وضعیت خاصى است که بوسیله این باور نشان داده مى‏شود و این باور فقط در صورتى صادق است که آن وضعیت خاصِ امور در واقع محقق شود؛ یعنى فقط در صورتى که مارى درد داشته باشد.

حال، جفت مارى را در زمین مشابه در همان حالت فیزیکى ـ درونى‏اى که مارى به هنگام داشتن این باور قرار دارد، تصور کنید. اگر مقارنت دگرگونیهاى نفس و بدن بدانگونه باشد که معمولاً تصور مى‏شود، به‏نظر مى‏رسد جفت مارى نیز این باور را خواهد داشت که او درد دارد. به‏هر حال باور او داراى این محتوا است که او درد دارد نه این‏که مارى درد دارد. این باور صادق است اگر و فقط اگر جفت مارى درد داشته باشد. این بدین معناست که محتواى این باور که کسى درد دارد، در جایى‏که محتوا به عنوان شرایط صدق دانسته شود، تابع حالت فیزیکى درونى شخص باورمند نیست. (به طور همزمان با آن دگرگون نمى‏شود). بنابراین دو تصور ذیل که به طور عادى در مرکز مفهوم «محتواى بسته» قرار داده مى‏شوند، نمى‏توانند با هم صادق باشند:

1ـ محتواى بسته نسبت به باورمند، درونى و ذاتى است و متضمن چیزى بیرون از حالت فعلى او نیست.

2ـ محتواى بسته، تابع احوال فیزیکى درونى شخص باورمند است. (مقارنت زمانى با آن دارد).

باور مارى به اینکه او درد دارد و دیگر باورهایى که محتوایشان مستلزم ارجاع به فاعل شناسایى است (مثلاً باور او به این‏که وجود دارد، او از خواهرش بلندتر است)، تصور (1) را تأمین مى‏کنند، ولى تصور (2) را نه.

باورهایى که محتوایشان متضمن حکایت از اشیاء خاص است، مانند باور مارى به این‏که کلینتون چپ دست است نیز ویژگى (2) را تأمین نمى‏کنند (مصداق تصور 2 قرار نمى‏گیرند)، ولى اگر شما جفت مارى را در همان حالت عصبى قرار دهید، او باور نخواهد داشت که کلینتون چپ دست است، بلکه باور خواهد داشت که جفت کلینتون (همتاى او در زمین مشابه) چپ

ذهن » شماره 6 (صفحه 207)

دست است.

کسى ممکن است گمان کند این نشان نمى‏دهد که این باورها مقارن (تابع) احوال فیزیکى درونى باورمند نیستند، بلکه در عوض نشان مى‏دهد که ما باید در معناى «همان باور» که در اینجا بکار رفته است، تجدیدنظر کنیم، یعنى در معیارهاى تعیّن (تفرّد) باور تجدیدنظر نمائیم.

در بحث ما تا بدینجا باورهاى شخصى (علائم مشخصه باور) فقط در صورتى «همان باور» (همان سنخ باور) به‏حساب مى‏آیند که داراى همان محتوا یعنى داراى همان شرایط صدق باشند. همانگونه که دیدیم باور مارى به این‏که درد دارد و باور جفت او به این‏که درد دارد، محتواى یکسانى ندارند و از اینرو باید به عنوان امور مرتبط با انواع مختلف باور به‏شمار آیند. این همان علت عجز و ناتوانى نظریه مقارنت (تابعیت) از توجیه این باورها است.

به‏هرحال معناى طبیعى و آشکارى وجود دارد که بر طبق آن، مارى و جفتش داراى «باور یکسان ـ حتى باورهاى با محتواى یکسان» هستند. اگر هر یک از آنها باور داشته باشد که درد دارد، همین امر نیز در مورد باور مارى به اینکه کلینتون چپ دست است و باور جفت مارى به اینکه جفت کلینتون چپ دست است، صادق مى‏باشد.

به‏هرحال براى رسیدن به این معنا از «محتوا» یا یکسانى باور تلاش بیشترى باید انجام داد. و این بخشى از پروژه تبیین معناى محتواى بسته است.

این مسئله به طور گسترده‏اى مورد قبول واقع شده است که اکثر توصیف باورهاى روزمره ما و توصیفات دیگر احوال التفاتى، متضمن محتواى باز هستند. برخى معتقدند که نه تنها همه محتویات باورها باز هستند، بلکه بسیارى از تصورات ما از محتواى بسته بى‏معنایند.

نکته‏اى که غالبا برعلیه محتواى بسته مطرح مى‏شود، بیانْ‏ناپذیرى ادعایى آن است. ما چگونه به محتواى مشترک بین باور جونز به این‏که آب مرطوب است و باور جفتش به این‏که ماب مرطوب است، دست پیدا مى‏کنیم؟ اگر چیز مشترکى (در بین) وجود دارد، چرا این امر مشترک، نوعى از «محتوا» باشد؟

یکى از راههایى که طرفداران محتواى بسته سعى کرده‏اند براى پرداختن به چنین

ذهن » شماره 6 (صفحه 208)

پرسشهایى در پیش گیرند، این است که محتواى بسته را به عنوان یک معناى فنى انتزاعى بطور تقریبى به معناى ذیل، به‏حساب آورند. آن چیزى که مارى و جفتش در آن شریکند، داراى این نقش است: که اگر کسى داراى آن باشد و زبانش را در زمین (در محیطى آکنده از آب) آموخته باشد، آنگاه کلمه «twater» او بر آب دلالت مى‏کند و او داراى افکار ناظر به آب است و اگر کسى داراى آن باشد و زبانش را در زمین مشابه (در محیطى آکنده از ماب) آموخته باشد، آنگاه کلمه «twater» او بر ماب دلالت مى‏کند و او داراى افکار ناظر به ماب است. همین نظریه در مورد مثال قورباغه نیز بکار مى‏رود. آنچه که دو قورباغه، یکى در این زمین و دیگرى در سیاره‏اى دیگر که بجاى مگس، شمى دارد، در آن مشترکند این است که اگر قورباغه‏اى این را داشته باشد و در محیطى داراى مگس سکنى گزیند، او داراىِ قابلیتِ داشتن مگس‏ها به عنوان بخشى از محتواى ادراکیش است و به طور مشابهى قورباغه‏هاى موجود در محیطى مشتمل بر شمى نیز از این قرارند. به لحاظ فنى محتواى بسته به عنوان «کارکردى» از زمینه‏هاى محیطى (از جمله زمینه‏هاى یادگیرى زبان) نسبت به محتواى باز (یا شرایط صدق) در نظر گرفته مى‏شود. این‏که آیا چنین رهیافتى سودمند است یا نه، سؤال پیچیده‏اى است که ما باید آن را کنار بگذاریم.

«مسائل مربوط به محتواى باز»

ما در اینجا دو مبحث برجسته را که با نظریه «همه یا حداکثر احوال روانشناختى ما محتواى باز (گسترده) دارند» مواجهند مرور خواهیم کرد.

«ربط علّى محتواى باز»

حتى اگر قبول کنیم که روانشناسى عقل عرفى، احوال التفاتى را به طور باز و گسترده‏اى متعیّن مى‏نماید و تبیین‏هاى علّى رفتار را بر حسب محتواى باز، تنسیق مى‏نماید، آنگاه ممکن است بپرسیم آیا این، ویژگى زایل ناشدنى چنین تبیین‏هایى است یا نه؟

ملاحظات فراوانى براى ایجاد تردید در تأثیر تبینى ـ علّى داراى محتواى باز، مى‏تواند صورت

ذهن » شماره 6 (صفحه 209)

گیرد:

یکى اینکه ما پیشتر مشابهت بین رفتارهاى زمینیان و رفتارهاى ساکنان زمین مشابه را در خصوص آب و ماب (شبه آب) به ترتیب خاطر نشان کردیم و دیدیم که در تنسیق تبیین‏هاى علّى این رفتارها، تفاوت بین افکار ناظر به آب و افکار ناظر به ماب به نحوى کنار گذاشته مى‏شود.

دوّم اینکه اگر بخواهیم این نکته را به طریق دیگرى بیان کنیم باید بگوئیم اگر روانشناسى هستید که از پیش، نظریه روانشناختى کارآمدى درباره زمینیان دارید و این نظریه برحسب احوال التفاتى حامل محتوا تنظیم شده است؛ در این صورت هنگامى که شما مى‏خواهید این نظریه روانشناختى را در مورد ساکنان زمین مشابه پیشنهاد کنید، به طور آشکارى دوباره از صفر شروع نخواهید کرد. در واقع شما احتمالاً مى‏گوئید که زمینیان و ساکنان زمین مشابه داراى «روانشناسى یکسانى» هستند؛ یعنى نظریه روانشناختى یکسانى براى هر دو معتبر است. باتوجه به این، آیا مناسب‏تر نیست که تفاوت بین افکار ناظر به آب و افکار ناظر به ماب را صرفاً به عنوان تفاوتى در ارزیابى عوامل زمینه‏اى در نظر بگیریم؟ اگر این مطلب صحیح باشد، آیا محتواى باز به عنوان پاره‏اى از دستگاه نظرى نظریه روانشناختى کنار گذاشته نمى‏شود؟

علاوه بر این، یک نکته مابعدالطبیعى براى بررسى وجود دارد و آن اینکه علت قریب (بى‏واسطه) رفتار فیزیکى من (مثلاً حرکات بدنى من) باید موضعى باشد. این باید مجموعه خاصى از حوادث عصبى‏اى باشد که در سیستم عصبى مرکزى من ایجاد مى‏شوند و سبب انقباض ماهیچه مربوطه مى‏گردند. این بدین معناست که آنچه این حوادث عصبى از جهان خارج نشان مى‏دهند، با علیت رفتارى (این حوادث) بى‏ارتباط است. اگر همان حوادث عصبى در یک محیط متفاوت محقق شوند به طورى که آنها داراى محتواى (باز) حکایتگرانه متفاوتى باشند، هنوز هم علت همان رفتار فیزیکى خواهند بود. یعنى ما بر این اندیشه دلیل داریم که علل قریب رفتار، به لحاظ محل، تابع احوال فیزیکى درونى یک ارگانیسم هستند، ولى احوال داراى محتواى باز چنین نیستند. بنابراین باز بودن (گستردگى) احوال داراى محتواى باز، به تبیین‏هاى علّى رفتار فیزیکى مربوط نیست.

ذهن » شماره 6 (صفحه 210)

یکى از شیوه‏هایى که برحسب آن طرفداران محتواى باز تلاش نموده‏اند تا به این ملاحظات پاسخ دهند، به‏گونه ذیل است. آنچه که به طور نوعى سعى مى‏کنیم تا در روان‏شناسى عقل عرفى تبیین کنیم، رفتار فیزیکى نیست، بلکه فعل است. این نیست که چرا دست راست شما چنین و چنان حرکت کرد، بلکه این است که چرا بخارى را زیاد کردید یا چرا آب را جوشاندید؟ چرا چاى درست کردید؟ براى تبیین این‏که چرا دست شما در مسیر خاصى حرکت کرد، ممکن است به علل موجود در سر تمسک جوئید، ولى براى تبیین این‏که چرا شما بخارى را زیاد کردید یا چرا آب را جوشاندید، ما باید احوال داراى محتواى وسیع را بکار بگیریم: چون شما مى‏خواستید کترى آب را داغ کنید و یا چون شما مى‏خواستید یک فنجان چاى براى دوستتان درست کنید و مانند آن. رفتارهاى تبیین شده در تبیین عقل عرفى نوعى، در ذیل عنوان «توصیفات باز» قرار داده مى‏شوند و ما براى تبیین آنها به احوال داراى محتواى باز نیازمندیم. پس نکته مهم در این پاسخ آن است که ما براى تبیین «رفتار باز»، به محتواى باز نیازمندیم. این‏که آیا این پاسخ کافى است یا نه، مسئله دیگرى است. بخصوص، کسى ممکن است بپرسد که آیا گستردگى افکار و گستردگى رفتار هیچ نقش واقعى‏اى در خصوص تبیین علّى مورد بحث ایفا مى‏نمایند؟ یا این‏که صرفا یک رابطه تبیینى ـ علّى نهفته بین احوال عصبى یا احوال داراى محتواى بسته و رفتار فیزیکى هستند.

اکنون به مارى و معرفت او نسبت به محتواى باورش برگردیم. به‏نظر مى‏آید براى نیل به این مقصود که او بداند اندیشه‏اش درباره آب است نه درباره ماب (شبه آب)، او در همان موقعیت معرفتى‏اى قراردارد که ما با توجه به محتواى افکارش در آن هستیم. نسبت به مارى براى دانستن این‏که او باور دارد که آب مرطوب است، نه ماب، به‏نظر مى‏آید که او باید بداند در یک محیط مشتمل بر آب است نه محیطى مشتمل بر ماب. براى روشنتر نمودن این مطلب، فرض کنید که زمین مشابه در یک نظام سیاره‏اى نزدیکى قرار دارد و ما مى‏توانیم براحتى میان زمین و زمین مشابه سفر کنیم. این به‏نظر موجّه مى‏رسد که فرض کنیم اگر کسى مقدار کافى از زمان را در زمین (زمین مشابه) بگذراند، کلمه «آب» براى آن شخص به لحاظ محلّى عادى شده و براى اشاره

ذهن » شماره 6 (صفحه 211)

به مایع آن محل، آب یا ماب، بکار مى‏رود. حال مارى، مسافر فضایى قدیمى، سیاره‏اى را که قبلاً سالهاى متمادى در آن زندگى کرده فراموش کرده است ـ خواه این سیاره زمین باشد یا مشابه زمین. آیا او به طور مستقیم و بدون تحقیق بیشتر مى‏تواند بداند که باورش درباره آب است یا ماب؟ به‏نظر مى‏آید همانگونه که او بدون شاهد بیرونى نمى‏تواند بداند آیا کاربرد کنونى او از کلمه water)) به آب اشاره مى‏کند یا به ماب، بدون بررسى محیط خود نیز نمى‏تواند بداند که آیا اندیشه او درباره مایع تبخیر شونده در کتریش، داراى این محتوا است که این آب جوشنده است یا اینکه داراى این محتوى است که این ماب جوشنده است.

اگر سخنى شبیه به این درست باشد، در این‏صورت برونگرایى محتوایى (این نظریه که تقریباً همه احوال التفاتى روزمره ما متضمن محتواى باز هستند) این نتیجه را خواهد داشت که اکثر معرفت‏هاى ما نسبت به احوال التفاتى‏مان غیرمستقیم بوده و باید مبتنى بر شاهد بیرونى باشند. یعنى این‏که بگوئیم: به‏نظر مى‏آید که برونگرایى محتوایى در بدو امر با دسترسى معرفتى اول شخص (متکلّم) به ذهن خودش غیر قابل جمع است. این مباحث درباره محتواى باز و بسته احتمالاً براى مدتى مدید همراه با ما خواهند بود. احوال حامل محتوا یعنى رهیافت‏هاى گزاره‏اى از قبیل باور، میل و بقیه این احوال که هسته مرکزى اعمال روانشناختى عرف عام ما را تشکیل مى‏دهند، براى ما چارچوبى جهت تنظیم تبیین‏ها و پیش‏بینى‏ها نسبت به آنچه که ما و همنوعانمان انجام مى‏دهیم، فراهم مى‏نمایند.

بدون این ابزار ضرورى براى فهم و پیش‏بینى فعل و رفتار انسان، حیات جمعى غیرقابل تصور خواهد بود. به‏هرحال، مباحث (این باب) از روانشناسى عقل عرفى فراتر مى‏روند. بطور مثال این سؤال مهم درباره روانشناسى علمى وجود دارد که: آیا روانشناسى سامانمند از این احوال التفاتى حامل محتوا در تنظیم قوانین و تبیین‏هاى خود استفاده مى‏کند یا این‏که آیا این روانشناسى با تنظیم تئوریها و تبیین‏هایش در قالب اصطلاحات کاملاً غیرالتفاتى (شاید در نهایت در قالب اصطلاحات عصبى زیست شناختى) از این احوال التفاتى فراتر مى‏رود (یا مى‏تواند برود)؟

ذهن » شماره 6 (صفحه 212)

این سؤالات درباره محوریّت احوال التفاتى داراى محتوا نسبت به تبیین فعل و رفتار انسان ـ هم در اعمال روانشناختى روزمرّه و هم در نظریه‏پردازى در روانشناسى علمى ـ مطرحند. بسیارى از این مباحث همچنان مفتوح باقى مانده و به طور حادّى در این قلمرو مورد بحث قرار مى‏گیرند.

پى‏نوشت

*. مکتوب حاضر، ترجمه بخش هشتم از کتاب زیر است:

Philosophy of Mind. Kim, Jaegwon, 1998, Oxford, Westview Press, pp 184-207.

پایان مقاله